#آپارتمان_شماره_25#مونا_زارع#قسمت_ششم@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂سحر روی صندلیهای آلاچیق حیاط نشسته بود و هنوز داشت دماغش را بالا میکشید و شیده و مهزاد و سینا و سیروس روبهرویش نشسته بودند. آنقدر کولیبازی درآورده بود و گریه کرده بود که همه را کشانده بود توی حیاط. به صورتش نزدیکتر شدم. دماغش را عمل کرده بود و گوشههای چشمش زیادی بالا رفته بود. تنش از سرما لرزید و خودش را گرفت و گفت«الهی بمیرم حالم ازش بهم میخورد ولی فکر نمیکردم اینقدر زود و چندش بمیره. سرده چقدر نه؟»
مهزاد که هنوز دستهایش با طناب به هم بسته بود و تلاش میکرد، بازشان کند، گفت«میگن وقتی یه روح از بغلت رد میشه، تنت اینطوری سردش میشه بعدشم مو به تنت سیخ میشه» سحر از جایش پرید و شیده داد زد«مهزاد ببند» سحر هم نیمکتی دوران دبیرستانم بود که آخرینبار توی جشن امضای چاپ دهم کتابم دیدمش. کفشش را پرت کرد توی ویترین کتابفروشی و آمد داخل و یکی از قفسهها را آورد پایین و نعره زد ازم شکایت میکند که از شخصیتش توی داستانم نوشتهام. یعنی تا وقتی داستان را نخوانده بود، نمیدانست آنقدر آدم حال به همزنی است و خب خیلی تلاش کردم که از دلش دربیاورم و وقتی گفتم من فقط توصیفش کردم و به خودم اجازه ندادم دستی توی شخصیتش ببرم، یک قفسه دیگر را هم پایین آورد!
حالا ۲سال بود که ندیده بودمش. موهای نارنجیاش را از روی صورتش کنار زد و گفت«کشتنش یعنی؟» سیروس به سختی پایش را روی آن یکی انداخت و گفت«نه حالا به اون شدت!» سینا سیروس را نگاه کرد و گفت«به کدوم شدت؟» سیروس آب نبات زیر دندانش را خرد کرد و گفت«آخه یجوری گفت. کلا عرض میکنم» سحر از سر جایش بلند شد و به باغچه نگاه کرد و گفت«چرا اینجا چالش نکردید؟» شیده خیز برداشت که احتمالا بکوبد توی دهان سحر که مهزاد بازویش را گرفت و سینا پیشانیاش را خاراند و گفت«خانم مگه گربه مردهاس! چال چیه؟»
میدانستم سینا دوستم دارد. همین کارها را میکند که بعد از مرگ هم به عشقمان خوشبینم. سحر به طرف سینا برگشت و نگاهش کرد. کمی طولانی داشت نگاه میکرد. سرفه کردم اما بازهم نگاهش کرد. دستم را کوباندم به کمرش تا به خودش بیاید که از توی هیکلش رد شد و سیروس سرفه کرد و سحر بیمقدمه گفت«شما شلوارتون چه جذابه» سیروس زد زیر خنده و سحر گوشه دماغش را بالا داد. صورتش تیک داشت. وقتی میخواست سروته یک زندگی را یکی کند، یک طرف دماغش بالا میرفت و پرههایش میلرزید. مهزاد با چشمهای سرخش به سحر نگاه کرد و گفت«میگن وقتی یه روح دستشو بکنه توی تنت پرههای دماغت میلرزه» سینا به سحر اشاره کرد جدی نگیرد و بی صدا گفت«ساقه زردآلو کشیده»
سحر چمدانش را برداشت و هر چهارتایشان از سر جایشان بلند شدند و جلوتر از سحر به طرف درخروجی دویدند و سینا گفت«آژانس بگیرم یا وسیله داری؟» پرههای بینی سحر دوباره بالا رفت و گفت«نیکی رو کجا کشتید؟» هرچهارتا سرجایشان ایستادند و به طرف سحر برگشتند. مهزاد چشمش را مالید و گفت«میگن وقتی یه روح پشت سرت باشه حرف چرت..» سینا و شیده و سیروس همزمان گفتند«ببند»
سیروس دستی رو سر کچلش کشید و گفت«چیزه..ببین، من اول از خونه کشیدمش بیرون، بعد سینا چاقو رو فرو کرد تو کمرش، داد دست شیده، شیده چاقو رو میچرخوند همینطوری تو تنش که قشنگ خون فواره بزنه بیرون. بعدش..» سینا زیر لب گفت«خفه شو. این قاطیه قفسه میاره پایین» سیروس ادامه داد«بعدش صورت شیده فکر کن پرخون از این فوارهها، سینا گفت: بندازینش زمین از روش رد شیم. مطمئن شیم کامل مرده. حالا شما تصور کن جسد باد کرده چون سه روز مثل پادری از روش رد میشدیم، معدهاش هم املا امشاش ریخته بیرون،» سینا گفت«امعا و احشا منظورته!» سیروس ادامه داد«همون. املان و احشمامش زده بود بیرون، حالا این وسط سینا غیرتی که درونیات زن منو چرا ریخته بیرون..»
سینا زد زیر خنده و شیده کوباند توی کمر سیروس و سحر با چمدانش از بینشان رد شد و صدایش از توی پلهها به گوش میرسید که میگفت«امشب تو اتاق نیکی میخوابم» سینا کوباند توی پیشانیاش و با سیروس و شیده دنبالش از پلهها بالا رفتند. مهزاد کنار نردههای باغچه دراز کشید و خودش دستش را بست به نردهها و خوابید. تقریبا به یک بلوغ خود ترک کنی رسیده بود اما به قول خودش بدنش نمیکشید. تکه کاغذ تو باغچه یادم بود اما سحر واجبتر بود.