💢اگر خدا بخواهد!
💢
پنجشنبه سر ظهر، بعد هرگز رفته بودم دفتر نظارت بر انتخابات برای انجام کاری و روز آخر هفته بود و برخلاف ساعات آخر روز آخر کاری، سرم بسیار شلوغ بود و به بعدازظهر فکر میکردم که زنگ تلفنها و دینگ پیامها دیگر نخواهند آمد و شاید این هفته توانستم پیشنهادهایم برای پایاننامه چند ماه خاک خوردهام را نظم و ترتیبی بدهم و بفرستمش برای استادم تا مگر یکی از کارهای نیمه تمامم تمام شوند؛ اگر خدا بخواهد!
کارمان که در دفتر تمام شد، چایی دوممان را هم سر کشیده بودیم و داشتم شال و کلاه میکردم برگردم اداره خودمان که محمود صدایم کرد و یک دسته کتاب گرفت مقابلم که «یکی را به انتخاب خودت سوا کن» و یادم آورد آن دوبیتیای را که برای هرکسی که کتاب ازم امانت بخواهد میخوانم و تاکید کرد که «هر کدام را که برداشتی مال خودت باشد. یعنی که امانت نیست!» (ما رنج در این کتاب بردیم بسی/ معشوقه نیک ماست در هر نفسی/ گویند به عاریت ده، خوانیم/ معشوقه به عاریت ندادهست کسی)
از چهار گزینه پیش رو، دو تایش را قبلتر دیده بودم و سومی چنگی به دل نمیزد و گزینه آخر «پوتین قرمزها» بود از سوره مهر نوشته فاطمه بهبودی، حاصل گفتوگوی او با مرتضی بشیری، بازجو و مدیرمسئول جنگ روانی قرارگاه خاتمالانبیاء. به تشکر دست محمود را به گرمی بیشتری فشردم و با کتابی که ناخواسته و از غیب روزیام شده بود، پلههای دفتر نظارت را یکی دو تا سریدم پاسین که زودتر برسم سر کارم تا قبل پایان ساعت کاری، چند گره از کار خلق خدا باز شود؛ اگر خدا بخواهد!
و تا رسیدم، گرفتار پیرمرد پرحاشیهای شدم که از بدو استخدامم در شهرداری در ۱۳۸۶ هی دارد میرود و میآید و انتظار گشوده شدن گرهی را دارد که شرکت تعاونی مسکن فرهنگیان در سال ۱۳۷۵ با همراهی اداره اوقاف در ملکی در دور دستترین نقطه ممکن به مرکز شهر انداخته و در همه این سالها باورش نشده که شهرداری هیچ اختیار مثبت و منفیای نسبت به زمینی که صاحب حی و حاضر دارد ندارد و خدا گواه است که ساعت کار به سر رسید و او همچنان داشت مرا نصیحت میکرد و لابلایش حرف توی حرف میآورد که بیا و مردانگی کن و کار من و ۷۷ نفر دیگر را که شرکت تعاونی سرمان کلاه گذاشته را راه بیانداز و آنقدر نرفت که همه همکاران رفتند و آبدارچی و مسئول دفتر و نگهبان و خدم و حشم هم و من ماندم و پیرمرد پرحاشیه و نگهبان دم در ورودی شهرداری و ساعت شد ۴ و جنابشان بالاخره برای بار هزار و چندم قانع شدند که هیچ شفایی برای مرض مزمنشان نزد ما نیست و سوراخ دعا جای دیگریست و رفت و من ماندم و کتاب به هدیه گرفتهام که زودتر برسم خانه و بعد از رتق و فتق امور منزل بروم سراغش؛ اگر خدا بخواهد!
کتاب را حوالی نصفشب دست گرفتم و تا حوالی اذان صبح دستم بود و قصهاش از وسط معرکه شروع میشود و بعدها برمیگردد به کودکی و نوجوانی و ایام مبارزات و درس خواندن و خدمت رفتن قهرمان قصه که همگی قبل بهمن ۵۷ اتفاق افتاده و با بینظمی راوی وقایع مهم زندگی قهرمان، لابهلای بازجوییهایی که از اسرای ارشد عراقی در خلال جنگ میکند میشود. گرچه انتظار این بود که خط سیر قصه در عین رفت و برگشتها حفظ میشد.
فضای ساده بیآلایش و صاف و ساده دهه شصتی در لابهلای متن جاریست و خبری از چفت و بستهای امنیتی که جزو ملزومات زیست در امروزمان هست، نیست. مثل قصه جالب انتقال ده اسیر عراقی با رتبه عالی به تهران برای تهیه گزارش تلویزیونی برای مثلا مقابله با کاری که عراقیهای با اسرای خردسال ما کرده بودند و اینکه مرتضای قصه ما آنها را بیهیچ ستر و حجابی برداشته برده شاهعبدالعظیم برای زیارت و برگشتنی یکیشان را گم کرده است! و خدا، خدای دلهای پاک و صاف است و به شرط اخلاص، هر ماجرایی به خیر ختم میشود؛ اگر خدا بخواهد!
بلند باشد سایه مرتضی سرهنگی روی سر ادبیات پایداری، که در این قریب به۴۰ سال بعد از جنگ، هر بار که دست در کشکول پر و پیمان گنجهای جنگ کرده، لعل و گوهر از آن بیرون آورده و این کتاب نیز از آن قاعده مستثنا نیست و چنین است پاداش مردان با اخلاص؛ اگر خدا بخواهد!
@sarir209_com
منتشر شده در ویژهنامه قفسه روزنامه جامجم
سهشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۲
https://jamejamdaily.ir/Newspaper/item/216985