سرآمدان ایثار🌻

Channel
Logo of the Telegram channel سرآمدان ایثار🌻
@saramadane_isarPromote
88
subscribers
🕊🌱 اینجا شما رو به سی سال پیش می بره! برای سفر توی زمان آماده ای؟ 🔹پیامرسان های دیگه مون: 🆔 @saramadane_isar رباتمون: 🆔 @khadem_shohada_bot
🌻بسم رب الشهداء و الصدیقین🌻

دیدار صمیمانه با

خانواده #شهید_محمد_قاسمیان

💠به همراه قرائت دعای پرفیض توسل💠

🔴زمان: سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۱
بعد از نماز مغرب و عشاء

🔴حرکت از مسجد امام رضا علیه السلام


جهت ثبت نام، به آیدی زیر پیام دهید:

@sh_m_ghasemian

#ظرفیت_محدود



@saramadane_isar
@khatekhoon
@kanoon_misagh
⚫️ انا لله و انا الیه راجعون

با نهایت تأسف و تأثر درگذشت مادر گرامی شهید محمد قاسمیان (دانشجوی رشته فیزیک دانشکده علوم پایه و شهید دفاع مقدس) را خدمت خانواده و آشنایان ایشان تسلیت عرض می‌نمائیم.

زمان مراسم ترحیم : چهارشنبه ١۴ اردیبهشت - ساعت ١٧ الی ١٩

مکان : مسجد حضرت زینب (س) واقع در خیابان بهشتی، بین بهشتی ٣١ و ٣٣


🆔 @saramadane_isar
🔖 به مناسبت سالگرد شهادت شهید محمد قاسمیان (از شهدای دانشجویی هشت سال دفاع مقدس)

🌱 مراسم پر فیض دعای ندبه

⚪️ باحضور خانواده معظم شهید

📆 جمعه ٢۴ دی ١۴٠٠ - ساعت : ٧ الی ٨:٣٠

🏢 مسجد ابوالفضلی - رودکی ١٠

🆔 @saramadane_isar
🆔 @bas_science
🆔 @Bas_Adabiat
🆔 @basfum
#خادم_نوشت


{و علی مانده و یک چاه
.
.
.
خدا رحم کند!}🖤

#السلام‌علیک‌یا‌ام‌الشهدا
سلام و عرض ادب
برای همکاری در نشریه کمیته سرآمدان ایثار
در زمینه های صفحه آرایی / عکاسی / خبرنگاری / ویراستاری / فتوشاپ و موضوعات مرتبط اگر آشنایی دارید جهت اطلاعات بیشتر و عضویت به ایدی زیر پیام بدید.

@Ftem_ka
|🌻|

🌱 الإمامُ العسكريُّ عليه السلام:
|ما أقبَحَ بالمُؤمِنِ أن تكونَ لَهُ رَغبَةٌ تُذِلُّهُ|

🌱 امام عسكرى عليه السلام فرمودند: چه زشت است در مؤمن خواسته اى باشد كه او را به خوارى كشاند.

📚ميزان الحكمه جلد ششم.


سر در قصر بهشتی دلم بنوشتند

که مسلمان مرام حسن عسکری ام😍


#عیدکم_مبروک🎉 🥳
#هشتم_ربیع_الثانی


🆔@saramadane_isar
یادت باشد...
کمیته سرآمدان ایثار
|🌻|

وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست📿

به آبرو بود آن کس که این وضو دارد🦋


#وضوی_عشق
#شهید_هادی_شریعتمداری
#برادرانه



🆔@saramadane_isar
همسرانه
کمیته سرآمدان ایثار
|🌻|

به بچه‌ها یاد داده بود منظم باشن و تو کارهای خونه بهم کمک کنن. 👫

تو ساده‌ترین چیزها ازشون کمک می‌خواست و بهشون مسئولیت می‌داد

مثل جمع کردن سفره. 🍽

بچه‌هام انگار که مسئولیت مهمی از جانب پدرشون داشته باشن، برای چنین کارهای کوچیکی از هم سبقت می‌گرفتن.😌

یه جورایی عادت شده بود براشون...

" بابا بیاین... بیاین نگاه کنین که چطور تو کارهای خونه به مامان کمک می‌کنیم..."

این جمله بارها و بارها تو خونه شنیده می‌شد

حتی بعد از شهادتش...🍂


#شهید_صفر_روحی
#شهید_الگو
#همسرانه



🆔@saramadane_isar
|🌻|

او رحمتی برای جهان بود و بی‌دریغ 🪴

لبریز عشق کرد تمام صدور را ❤️


میلاد مُنوّر پیامبر رحمت

و فرزند بزرگوارشان، امام صادق(ع)

بر محبّان ایشان مبارک باد. 🎉


🆔 @saramadane_isar
یک قدم مانده...
کمیته سرآمدان ایثار
|🌻|

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد🌱


#آقا_مبارک_است_ردای_امامتت🎉

#غدیری_دیگر

#نهم_ربیع_الاول
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌱خلاصه زندگی شهید محمد عرفانیان🌱

🔸قسمت سوم

🔹اخلاص و
🔹رعایت صله رحم
🔹قناعت
🔹صداقت و
🔹 کم حرفی
🔹متانت و
🔹خودداری از غیبت
از ویژگی های بارز شهید محمد عرفانیان بود.

#شهید_محمد_عرفانیان
#سرآمدان_ایثار



🆔@saramadan_isar
دیدم که جانم می‌رود- قسمت دوم
کمیته سرآمدان ایثار
|🌻|

یادتون هست گفتیم مادر، این دلسوزترین و فداکارترین، حواسش هست که دلت با کدوم مسیر و هدفه؟!

گاهی بدرقه‌ات می‌کنه تا به مراد دلت برسی🙃

و گاهی به استقبالت میاد تا بدونه از انتخابت، خوشحالی.😌

پر می‌کشد دلت که ببینی‌ش یک نظر

هر وقت آورند خبر، مادر شهید📞✉️

آری زبانزد است شهیدت به خود ببال

عمرت نرفته است هدر، مادر شهید...🪴


#قسمت_دوم
#دانشجوی_شهید
#شهید_جواد_دوراندیش
#به_وقت_انتظار 💌



🆔 @saramadane_isar
#یاعلیما‌بذات‌الصدور
#قسمت_هفتم🌻
#یک‌سوم‌سوم



۲ مهر ۱۳۵۹
حول و حوش ساعت ۵ و نیم صبح


_قاسمِ ترسوی احمق! تو یک ترسوی احمقی... یک ترسوی احمق...

از خواب می پرم. هنوز صدای نکره توی گوشم زنگ می زند. نفس نفس می زنم. خودم را توی اتاق می بینم.


آقا مرتضی، آقا ایوب و جلال با اصرار آقاجان مانده اند.


یکه می خورم؛ آقاجان توی همین اتاق کنار سجاده خوابش برده. ننه بالای سرش نشسته و نگاهش می کند. پس آقاجان قضیه را به ننه گفته. فردا اعزام دارند. جعفر هم با آن ها می رود.

از دیروز که از زیر زمین بیرون آمده ام حالم گرفته است. حتی دیشب که توی رادیو گفتند امام خمینی صحبتی کرده اند و برای جنگ دستوراتی داده اند، حتی دیشب که مدام خبر های خوشحال کننده می رسید، ایران عکس العمل خوبی نشان داده بود، حتی موقعی که گفتند صدام گفته یک هفته دیگر توی تهرانیم و همه خونمان به جوش آمد.... در تک تک این لحظه ها حالم سر جایش نیامد.


جواب شوخی های آقا ایوب را با لبخند محوی می دادم. آقاجان با مِهر و آقا مرتضی با واکاوی نگاهم می کردند. جواد هم چشم هایش سرخ بود. دست و پایش دست و بالش را شکسته وگرنه از بقیه جلوتر می رفت. جلال هم خیلی ساکت و سر به زیر است. وقتی از جواد شنیدم پدرش ساواکی بوده کم مانده بود سکته کنم.

ننه دستی به زیر چشمش می کشد و بعد همان را روی صورت آقاجان می گذارد. زیر لب چیزی می خواند‌.


رویم را به سمت دیوار می کنم. ۱۵ سال به بالا را اعزام می کنند و من نمی توانم بروم. اما چرا از این بابت خوشحالم؟!


دیروز آقاجان از من خواست حواسم به خانه و زندگی باشد. گفت مردی برای خودم شده ام‌. حواسم باشد آب توی دل ننه و خواهرم تکان نخورد‌. مخصوصا حالا که جواد چپرچلاق شده. نگفتم ‌که چه طور تنهایی جواد را ببرم تا قضای حاجت کند، یا چه طور توی محل هوای همسایه ها را داشته باشم، یا حواسم به مغازه هم باشد، به ننه و راحله هم باشد و به جواد...


تا حالا این همه کار نداشتم. تازه مدرسه ام هم هست. اصلا چرا من نمی توانم بروم جبهه؟


اما آن جا خون راه می افتد. زخم یک نفر را بببینم حالم بد می شود. شاید حق با آن صدای نکره است.


نکند جدی جدی می ترسم؟


🆔 @saramadane_isar
دیدم که جانم می رود...
کمیته سرآمدان ایثار
🌈 از همون بچگی مسیر رو هموار می‌کنه تا زمین نخوری

🌈 کمکت می‌کنه تا مسیری رو انتخاب کنی که درست باشه، به صلاحت باشه و خودش هم تأییدش کنه.

~ حالا اگه دلت با یه مسیر و هدفی باشه که مادر دل نَده بهش چی؟!🤔

~ اگه بخواد تو رو برای خودش نگه داره چی؟

حتی اینجام اولویتِ حسِ مادرانهِ این فداکارترین و دلسوزترین مخلوقِ خدا، می‌شه پاره‌ی تنش.🙃

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود...🍂

#قسمت_اول
#شهید_جواد_دوراندیش
#به_وقت_خداحافظی
#یا‌کاشف‌الکروب
#قسمت_هفتم🌻
#یک‌سوم‌دوم

صدای شوخی هایشان را می شنوم. چند تا کاسه ی آخر توی سبد را که آقا ایوب آبکشی کرده روی پارچه ی سفید آبگیری ننه می گذارم. قامتم را راست می کنم.

آفتاب کم رمق تر شده اما هنوز هوا گرم است. کمی از آب حوض را روی زمین می ریزم و حیاط را جارو می کشم تا کفی نماند.

حواسم هست که آقاجان از وقتی حرف های دم دری اش تمام شده یکراست رفته زیرزمین. وقتی هم دید آقامرتضی و آقا ایوب و آن جوانک - که فهمیدم اسمش جلال است - دارند برای ظرف شستن کمک می کنند، اول حسابی تعجب کرد و بعدش خدا عمرتان بده ای گفت.

به سمت زیرزمین می روم. آقاجان میان آن همه خرت و پرت یک زیلوی کهنه پهن کرده و نشسته. دستم را به در می زنم.

سر آقاجان به سمتم بر می گردد:

_تویی قاسم؟! بیا بشین.

به جایی در کنارش اشاره می کند. می نشینم. نگاهش به شیشه های پنجره ی کوچک زیر زمین است.

_ رفیقای جواد آدمای خوبی ان. مخصوصا ایوب. جوون سر به راهیه. تازه برای دختر عمه ش چادر و نشون بردن. حالا تا بره منطقه بیاد، بعد تکلیفش مشخص بشه.

رویش را به من می کند و با محبت نگاهش را به چشمانم می دوزد:


_ کی بشه عیش تو رو ببینم باباجان.


خنده ام می گیرد و موضوع را عوض می کنم:

_ اینا من رو خیلی خوب می شناسن آقاجان. ولی از کجا نمیدونم!

_ اولین باری که جواد رو گرفتن یادته؟ اون موقع مرتضی و ایوب باهاش توی یه بند بودن ؛ جواد از تو براشون تعریف کرده که چقدر اذیتش می کردی!
جلال هم یه بار میره مسجد مرتضی اینا، اون جا شیفته ی مرتضی میشه و دیگه ولش نمی کنه.

دلم تاپ تاپ می کند. مانده ام بگویم یا نه. باید غیر مستقیم بپرسم:

_ آقا مرتضی داشت از جعفر آمار اتوبوسای اعزامی رو می گرفت. یعنی می خوان برن جنوب بجنگن؟


_آره بابا. قصدشون ک همینه.


_ شما نمیخواین برین؟


_ اگه خدا بخواد چرا. دو روز دیگه حرکته. بعدش می مونه خونه و قاسم آقا.


دلم فشرده می شود.


#به‌مناسبت‌هفته‌ی‌دفاع‌مقدس



@saramadane_isar
#یا‌دلیل‌من‌لا‌دلیل‌له
#قسمت_هفتم🌻
#یک‌سوم‌اول

مهمان ها بعد از خوردن آبگوشت چرب و سنگین، یکی یکی خداحافظی می کنند و با آرزوی سلامتی برای جواد می روند.

دو سه نفر از جوان های محل کمی بیشتر طول می دهند و حالا که بزرگتر ها رفته اند، خزیده اند کنار جواد و درباره ی اعزام ازش می پرسند. طفلک جواد، از صبح که اولین مهمان آمد تا حالا به نشانه ی ادب جمع و جور نشسته و حتما پایش اذیت شده.

جعفر و آن سه تای دیگر ، آقا ایوب و آقا مرتضی و جوان گمنام، هم دارند با هم حرف می زنند و گاهی وسط صحبت هایشان جواد را مخاطب قرار می دهند.

سینی را روی زمین می گذارم. بشقاب های سبزی را که حالا خالی شده روی هم می گذارم. کنارش توی سینی ظرف های نیمه ترشی بادمجان ننه را می گذارم. چند بار به اول و آخر سفره می روم و بر می گردم و خم می شوم تا کامل جمع شان کنم. سینی را با بسم الله بلند می کنم. در را با پایم به کنار هول می دهم و بیرون می روم.

همزمان که با یاالله داخل آشپزخانه می شوم، سعی می کنم فقط نگاهم به جلوی پایم باشد که به سختی از کنار سینی می بینم. راحله جلو می آید:

_ دستت درد نکنه داداش. می گم... جواد آقا هم چیزی تونست بخوره؟

رک و راست می گویم:

_ مگه گذاشتن چیزی بخوره؟ از صبح هی ازش سوال می پرسن بیچاره همش داره جواب میده.

خواهر جواد از سمت راستم می گوید:

_ راحله جان برو اون کاسه رو براش ببر. الان دیگه مهمونا رفتن جز جواد و حاج آقا کسی توی اتاق نیست. ما هم الان میایم کمک قاسم آقا تا سفره رو جمع کنیم و ظرفا رو بشوریم.

راحله نگاهم می کند که می گویم:

_هنوز چند نفری هستن. برم ببینم میام خبر میدم.

به اتاق که بر می گردم فقط جعفر مانده و آن سه نفر جدید. آقاجان هنوز دم در است. کنار جواد می نشینم. آرام می گوید:

_ قاسم جان! حسم بهم می گه الان راحله داره با ظرف آبگوشت میاد اینجا به زور به خوردم بده. نکنه بهش گفتی من نخوردم؟!

خنده ام می گیرد. سرش را آرام می زند روی بالش:

_ بیچاره شدم...

نیم خیز می شوم که جواد یکی از بالش ها را بر می دارد و به سمت آقا ایوب پرتاپ می کند:

_ ایوب پاشو برو ظرفا رو بشور دیگه.


آقا ایوب با افسوس سری تکان می دهد:

_ امیدوار بودم بعد از این همه زخم و خراش آدم شده باشی جواد. مرتضی خان ببین سوگلی ت رو.

آقا مرتضی عبایش را در می آورد و با آرامش تا می زند‌. بعد هم عمامه اش را بر می دارد و روی عبا می گذارد. بلند می شود و آستین های لباده ی سفیدش را بالا می زند:

_ آقا قاسم! میدونی من چند وقته ظرف نشستم؟!

با تعجب نگاهش می کنم. محکم می زند پشت آقا ایوب:


_ ایوب پاشو دیگه.



#به‌مناسبت‌هفته‌ی‌دفاع‌مقدس



@saramadane_isar
#یا‌انیس‌من‌لا‌انیس‌له
#قسمت_ششم🌻
#نیمه‌ی‌دوم

تقه ای به در حیاط می خورد و چون در باز است، طرف با یاالله گفتن وارد می شود. چشمم به مردی می افتد که لباس نظامی پوشیده و پوتین هایش همه ی کفش هایی که جفت کرده ام را به تمسخر می گیرد.

محکم و با لبخند می گوید:

_ سلام. اینجا منزل حاج آقا مولاییه؟ برای عیادت از دومادشون اومدیم.

سعی می کنم به خودم بیایم و حرف های ننه را می زنم:

_ سلام آقا. بله درست اومدین. خیلی خوش آمدین.

لبخند می زند و جلوتر می آید و دستش را دراز می کند.

_ شما پسرشونی؟ آقا قاسم؟!

با تعجب نگاهش می کنم و دستم را میان دست زمختش می برم.

_ بله من پسرشونم.

محکم دستم را فشار می دهد و توی دستش نگه می دارد.

دوباره صدای یاالله گفتن می آید. این بار یک طلبه با عمامه ی سیاه رنگ، حدودا چهل ساله وارد می شود با جوانی که بهش می خورد بیست سالش باشد.

صدای مرد نظامی با خنده بلند می شود:

_ آقا مرتضی به جدت قسم یادم رفت شمام پشت در منتظر من واستادین.

طلبه می گوید:

_ هزار بار گفتم ... قسم نخور عزیز من.

نگاهش به من می افتد:

_ به به! السلام علیکم قاسم آقا.

جعفر و من هنگ کرده ایم. من هیچ کدامشان را نمی شناسم. اما آن ها انگار خیلی مرا می شناسند. آن طلبه جلو می آید - آقا مرتضی - و من را در آغوش می کشد:

_ خدا رو شکر نمردیم و این برادرزن جوادآقا رو هم دیدیم.

جوانک خیلی ساکت است‌ و می آید جلو و سلام می کند. از بهت در می آیم و جواب سلام هر دویشان را می دهم.

مرد نظامی می گوید:

_ فکر کردم زبون بریده ست بچه که هرچی می گیم فقط زل می زنه به آدم.

آقا مرتضی که حالا جعفر را توی آغوشش گرفته با تشر می گوید:

_ آقا ایوب آزار داری شما؟

ازشان خوشم آمده ولی حالشان را درک نمی کنم. از صبح هر کس آمده جلویش خم و راست شدم و با فرستادن "لعنت" به صدام و کلی ابراز نگرانی از جنگ وارد خانه شده اند.

اما اینها نه... اصلا از جنگ چیزی نگفتند. انگار توی این مملکت نیستند. ولی آن ایوب خان که لباس نظامی دارد! باید اطلاع داشته باشد.

جعفر بهم سیخونکی می زند.
با هول می گویم:

_بفرمایید تو. جعفر جان شما ببرشون اتاق پیش جواد آقا تا من بیام.

هر سه تشکری می کنند و همراه جعفر می روند تو. من هم به آشپزخانه سر می زنم و به ننه می گویم:

_ سه نفر اومدن.

ننه سینی چای را به دستم می دهد:

_ برای ناهار می مونن؟

_ اینایی که من دیدم فکر کنم شام رو هم بمونن.

ننه با تعجب نگاهم می کند اما در نهایت یاد تربیت من می افتد:

_ بلا به دور باشه. مهمون حبیب خداست مادر.

بوی آبگوشت پیچیده. چای را می برم و همزمان با خودم فکر می کنم چرا آن سه نفر مرا می شناختند؟!


#به‌مناسبت‌هفته‌ی‌دفاع‌مقدس



🆔@saramadane_isar
#یا‌انیس‌من‌لا‌انیس‌له
#قسمت_ششم🌻
#نیمه‌ی‌اول


۱ مهر ۱۳۵۹
حول و حوش ساعت ۱۰

از بس بین اتاق ها رفت و آمد کرده ام و برای تعارف زدن چای و شیرینی خم شده ام، کمر برایم نمانده.

از اتاقی که جواد تویش خوابیده و دور تا دورش همسایه ها نشسته اند بیرون می آیم. جعفر و پدرش - حاج رحیم - هم آمده اند‌. خیرندیده آن قدر مودب نشسته انگار آمده خواستگاری نه عیادت! بالای سر جواد، تصویر امام خمینی را نصبِ دیوار کرده ایم - ۳ روز تمام طول کشید تا طرحش را بکشم - . آقاجان کنار بستر جواد و سمت چپِ حاج رحیم نشسته. برادر جواد هم نیست؛ سر کار رفته و عذرخواهی کرده. دو تا از خواهرانش هم آمده اند کمک ننه و راحله. خدا پدر و مادرشان را رحمت کند. هر وقت به پدرشان سلام می کردم یک شکلات بهم هدیه می داد. مادرشان هم با راحله خیلی مهربان بود؛ همین پارسال به رحمت خدا رفت. توی همین محله زندگی می کردند که برای راحله آمدند خواستگاری، چهار سال پیش.


سینی به دست به طرف آشپزخانه می روم و در می زنم و یاالله می گویم.
ننه در را باز می کند و از کم و کیف پذیرایی مهمان ها می پرسد. با قربان صدقه ای راضی ام می کند بروم کفش ها را هم جفت کنم. گاهی صدای مرد ها بلند می شود. یکی کفش قهوه ای دارد یکی مشکی. دو سه نفری هم با دمپایی آمده اند. کفش ها را جفت می کنم و بعدش می روم لبه ی حوض می نشینم. جنگ شروع شده... مطمئنم جواد حالش خوب بشود می رود جنوب. دیروز چند تا شهر بمباران شده... حتی بیمارستانی را هم زده بودند. خونم به جوش آمده. کاش می توانستم من هم بروم جنوب. تا حالا با اسلحه کار نکردم اما دست مامور های ساواک که دنبال جواد می آمدند دیدم.
یاد دست قلم شده ی جواد می افتم. به دست راستم نگاه می کنم و بعد به انعکاس تصویر صورتم روی آب. من در برابر نور جواد انگار خاموشم.

با دیدن انعکاس جعفر به پشت سرم نگاه می کنم:

_خوشگلی آقا قاسم. خوشگلی آقاااا! چیه هی خودت رو رصد می کنی؟

کاش می توانستم بگویم دنبال نور می گردم. داری؟

_آقام میخواد دو روز دیگه بره جنوب‌. میگه توام هیفده سالته باهام بیا. منم قبول کردم.

یکه خورده نگاهش کردم:

_راست می گی؟! بگو جون قاسم.

می خندد و چشمانش برق می اندازد به جانم:

_به جان قاسم راست می گم.

_ آخه کفترات رو می خوای چی کار بکنی؟ درسِت؟

_کفترا رو که سپردم به پسرخاله بیاد ببره برای خودش. درس رو هم آقام می گه وقتی مملکت توی خطر باشه خوندنش چه فایده ای داره؟

بر می گردم و محکم بغلش می کنم.


کاش من هم هفده ساله بودم. آقاجان می گفت زیر پانزده ساله ها نمی توانند بروند.
اما واقعا می خواهم بروم؟
باز یاد جواد می افتم.

_ قاسم!... قاسم با توام! آقاجان تو هم داشتن صحبت می کردن که با آقام همراه بشن.

پس کار آقاجان با حاج رحیم این بود؟
خدایا نمی دانم چه ام شده.
همه ی مرد ها دارند می روند...

دلم جایی است ما بین خرمشهر و شلمچه.

_ حتما آقاجان این طور صلاح دیده.

_ پیشروی شدت زیادی گرفته. همه ی عالم پشت صدامن. فکر نکنم بشه کار چندانی کرد.

حرفی که آقاجان همیشه می گوید را می گویم:

_ قدرت خدا همه ی عالم رو در بر گرفته. غیر از خدا هم هیچ کسی نمی تونه توی این عالم تاثیرگذار باشه جز کسی که خدا بخواد.

جعفر می خندد:

_ حرفای آقاجانته نه؟ منم قبول دارم ولی هنوز محکم نشده. می گم این جواد آقای شما جزو همون کسانی هست که خدا خواسته توی عالم تاثیر بذارن.

تکانی می خورم. چرا خودم نفهمیدم؟
آن از قبل انقلاب که هر کاری می کرد تا اثر بگذارد و این از بعد انقلاب، که اگر پایش چلاق نبود زودتر از همه ی این آدم های توی اتاق - که نصفی شان نمی خواهند بروند - می رفت و تاثیر خودش را می گذاشت.

عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک می کنم. جعفر سکوت کرده و به آب حوض نگاه می کند. توی فکر است.


#به‌مناسبت‌هفته‌ی‌دفاع‌مقدس



🆔@saramadane_isar
Telegram Center
Telegram Center
Channel