#یاکاشفالکروب
#قسمت_هفتم
🌻
#یکسومدوم
صدای شوخی هایشان را می شنوم. چند تا کاسه ی آخر توی سبد را که آقا ایوب آبکشی کرده روی پارچه ی سفید آبگیری ننه می گذارم. قامتم را راست می کنم.
آفتاب کم رمق تر شده اما هنوز هوا گرم است. کمی از آب حوض را روی زمین می ریزم و حیاط را جارو می کشم تا کفی نماند.
حواسم هست که آقاجان از وقتی حرف های دم دری اش تمام شده یکراست رفته زیرزمین. وقتی هم دید آقامرتضی و آقا ایوب و آن جوانک - که فهمیدم اسمش جلال است - دارند برای ظرف شستن کمک می کنند، اول حسابی تعجب کرد و بعدش خدا عمرتان بده ای گفت.
به سمت زیرزمین می روم. آقاجان میان آن همه خرت و پرت یک زیلوی کهنه پهن کرده و نشسته. دستم را به در می زنم.
سر آقاجان به سمتم بر می گردد:
_تویی قاسم؟! بیا بشین.
به جایی در کنارش اشاره می کند. می نشینم. نگاهش به شیشه های پنجره ی کوچک زیر زمین است.
_ رفیقای جواد آدمای خوبی ان. مخصوصا ایوب. جوون سر به راهیه. تازه برای دختر عمه ش چادر و نشون بردن. حالا تا بره منطقه بیاد، بعد تکلیفش مشخص بشه.
رویش را به من می کند و با محبت نگاهش را به چشمانم می دوزد:
_ کی بشه عیش تو رو ببینم باباجان.
خنده ام می گیرد و موضوع را عوض می کنم:
_ اینا من رو خیلی خوب می شناسن آقاجان. ولی از کجا نمیدونم!
_ اولین باری که جواد رو گرفتن یادته؟ اون موقع مرتضی و ایوب باهاش توی یه بند بودن ؛ جواد از تو براشون تعریف کرده که چقدر اذیتش می کردی!
جلال هم یه بار میره مسجد مرتضی اینا، اون جا شیفته ی مرتضی میشه و دیگه ولش نمی کنه.
دلم تاپ تاپ می کند. مانده ام بگویم یا نه. باید غیر مستقیم بپرسم:
_ آقا مرتضی داشت از جعفر آمار اتوبوسای اعزامی رو می گرفت. یعنی می خوان برن جنوب بجنگن؟
_آره بابا. قصدشون ک همینه.
_ شما نمیخواین برین؟
_ اگه خدا بخواد چرا. دو روز دیگه حرکته. بعدش می مونه خونه و قاسم آقا.
دلم فشرده می شود.
#بهمناسبتهفتهیدفاعمقدس
✨✨✨✨✨✨✨
@saramadane_isar