View in Telegram
#یا‌انیس‌من‌لا‌انیس‌له #قسمت_ششم🌻 #نیمه‌ی‌دوم تقه ای به در حیاط می خورد و چون در باز است، طرف با یاالله گفتن وارد می شود. چشمم به مردی می افتد که لباس نظامی پوشیده و پوتین هایش همه ی کفش هایی که جفت کرده ام را به تمسخر می گیرد. محکم و با لبخند می گوید: _ سلام. اینجا منزل حاج آقا مولاییه؟ برای عیادت از دومادشون اومدیم. سعی می کنم به خودم بیایم و حرف های ننه را می زنم: _ سلام آقا. بله درست اومدین. خیلی خوش آمدین. لبخند می زند و جلوتر می آید و دستش را دراز می کند. _ شما پسرشونی؟ آقا قاسم؟! با تعجب نگاهش می کنم و دستم را میان دست زمختش می برم. _ بله من پسرشونم. محکم دستم را فشار می دهد و توی دستش نگه می دارد. دوباره صدای یاالله گفتن می آید. این بار یک طلبه با عمامه ی سیاه رنگ، حدودا چهل ساله وارد می شود با جوانی که بهش می خورد بیست سالش باشد. صدای مرد نظامی با خنده بلند می شود: _ آقا مرتضی به جدت قسم یادم رفت شمام پشت در منتظر من واستادین. طلبه می گوید: _ هزار بار گفتم ... قسم نخور عزیز من. نگاهش به من می افتد: _ به به! السلام علیکم قاسم آقا. جعفر و من هنگ کرده ایم. من هیچ کدامشان را نمی شناسم. اما آن ها انگار خیلی مرا می شناسند. آن طلبه جلو می آید - آقا مرتضی - و من را در آغوش می کشد: _ خدا رو شکر نمردیم و این برادرزن جوادآقا رو هم دیدیم. جوانک خیلی ساکت است‌ و می آید جلو و سلام می کند. از بهت در می آیم و جواب سلام هر دویشان را می دهم. مرد نظامی می گوید: _ فکر کردم زبون بریده ست بچه که هرچی می گیم فقط زل می زنه به آدم. آقا مرتضی که حالا جعفر را توی آغوشش گرفته با تشر می گوید: _ آقا ایوب آزار داری شما؟ ازشان خوشم آمده ولی حالشان را درک نمی کنم. از صبح هر کس آمده جلویش خم و راست شدم و با فرستادن "لعنت" به صدام و کلی ابراز نگرانی از جنگ وارد خانه شده اند. اما اینها نه... اصلا از جنگ چیزی نگفتند. انگار توی این مملکت نیستند. ولی آن ایوب خان که لباس نظامی دارد! باید اطلاع داشته باشد. جعفر بهم سیخونکی می زند. با هول می گویم: _بفرمایید تو. جعفر جان شما ببرشون اتاق پیش جواد آقا تا من بیام. هر سه تشکری می کنند و همراه جعفر می روند تو. من هم به آشپزخانه سر می زنم و به ننه می گویم: _ سه نفر اومدن. ننه سینی چای را به دستم می دهد: _ برای ناهار می مونن؟ _ اینایی که من دیدم فکر کنم شام رو هم بمونن. ننه با تعجب نگاهم می کند اما در نهایت یاد تربیت من می افتد: _ بلا به دور باشه. مهمون حبیب خداست مادر. بوی آبگوشت پیچیده. چای را می برم و همزمان با خودم فکر می کنم چرا آن سه نفر مرا می شناختند؟! #به‌مناسبت‌هفته‌ی‌دفاع‌مقدس 🆔@saramadane_isar
Telegram Center
Telegram Center
Channel