#یاانیسمنلاانیسله#قسمت_ششم🌻#نیمهیاول۱ مهر ۱۳۵۹
حول و حوش ساعت ۱۰
از بس بین اتاق ها رفت و آمد کرده ام و برای تعارف زدن چای و شیرینی خم شده ام، کمر برایم نمانده.
از اتاقی که جواد تویش خوابیده و دور تا دورش همسایه ها نشسته اند بیرون می آیم. جعفر و پدرش - حاج رحیم - هم آمده اند. خیرندیده آن قدر مودب نشسته انگار آمده خواستگاری نه عیادت! بالای سر جواد، تصویر امام خمینی را نصبِ دیوار کرده ایم - ۳ روز تمام طول کشید تا طرحش را بکشم - . آقاجان کنار بستر جواد و سمت چپِ حاج رحیم نشسته. برادر جواد هم نیست؛ سر کار رفته و عذرخواهی کرده. دو تا از خواهرانش هم آمده اند کمک ننه و راحله. خدا پدر و مادرشان را رحمت کند. هر وقت به پدرشان سلام می کردم یک شکلات بهم هدیه می داد. مادرشان هم با راحله خیلی مهربان بود؛ همین پارسال به رحمت خدا رفت. توی همین محله زندگی می کردند که برای راحله آمدند خواستگاری، چهار سال پیش.
سینی به دست به طرف آشپزخانه می روم و در می زنم و یاالله می گویم.
ننه در را باز می کند و از کم و کیف پذیرایی مهمان ها می پرسد. با قربان صدقه ای راضی ام می کند بروم کفش ها را هم جفت کنم. گاهی صدای مرد ها بلند می شود. یکی کفش قهوه ای دارد یکی مشکی. دو سه نفری هم با دمپایی آمده اند. کفش ها را جفت می کنم و بعدش می روم لبه ی حوض می نشینم. جنگ شروع شده... مطمئنم جواد حالش خوب بشود می رود جنوب. دیروز چند تا شهر بمباران شده... حتی بیمارستانی را هم زده بودند. خونم به جوش آمده. کاش می توانستم من هم بروم جنوب. تا حالا با اسلحه کار نکردم اما دست مامور های ساواک که دنبال جواد می آمدند دیدم.
یاد دست قلم شده ی جواد می افتم. به دست راستم نگاه می کنم و بعد به انعکاس تصویر صورتم روی آب. من در برابر نور جواد انگار خاموشم.
با دیدن انعکاس جعفر به پشت سرم نگاه می کنم:
_خوشگلی آقا قاسم. خوشگلی آقاااا! چیه هی خودت رو رصد می کنی؟
کاش می توانستم بگویم دنبال نور می گردم. داری؟
_آقام میخواد دو روز دیگه بره جنوب. میگه توام هیفده سالته باهام بیا. منم قبول کردم.
یکه خورده نگاهش کردم:
_راست می گی؟! بگو جون قاسم.
می خندد و چشمانش برق می اندازد به جانم:
_به جان قاسم راست می گم.
_ آخه کفترات رو می خوای چی کار بکنی؟ درسِت؟
_کفترا رو که سپردم به پسرخاله بیاد ببره برای خودش. درس رو هم آقام می گه وقتی مملکت توی خطر باشه خوندنش چه فایده ای داره؟
بر می گردم و محکم بغلش می کنم.
کاش من هم هفده ساله بودم. آقاجان می گفت زیر پانزده ساله ها نمی توانند بروند.
اما واقعا می خواهم بروم؟
باز یاد جواد می افتم.
_ قاسم!... قاسم با توام! آقاجان تو هم داشتن صحبت می کردن که با آقام همراه بشن.
پس کار آقاجان با حاج رحیم این بود؟
خدایا نمی دانم چه ام شده.
همه ی مرد ها دارند می روند...
دلم جایی است ما بین خرمشهر و شلمچه.
_ حتما آقاجان این طور صلاح دیده.
_ پیشروی شدت زیادی گرفته. همه ی عالم پشت صدامن. فکر نکنم بشه کار چندانی کرد.
حرفی که آقاجان همیشه می گوید را می گویم:
_ قدرت خدا همه ی عالم رو در بر گرفته. غیر از خدا هم هیچ کسی نمی تونه توی این عالم تاثیرگذار باشه جز کسی که خدا بخواد.
جعفر می خندد:
_ حرفای آقاجانته نه؟ منم قبول دارم ولی هنوز محکم نشده. می گم این جواد آقای شما جزو همون کسانی هست که خدا خواسته توی عالم تاثیر بذارن.
تکانی می خورم. چرا خودم نفهمیدم؟
آن از قبل انقلاب که هر کاری می کرد تا اثر بگذارد و این از بعد انقلاب، که اگر پایش چلاق نبود زودتر از همه ی این آدم های توی اتاق - که نصفی شان نمی خواهند بروند - می رفت و تاثیر خودش را می گذاشت.
عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک می کنم. جعفر سکوت کرده و به آب حوض نگاه می کند. توی فکر است.
#بهمناسبتهفتهیدفاعمقدس ✨✨✨✨✨✨✨✨🆔@saramadane_isar