مجاری ارتباط: @Kabioskbot
کَب. کِوین رضائی.
داد نزنید. حوصله ی همو سر ببرید اما سر همو نبرید. فرض کنید هر روز چهارشنبست، چون چهارشنبه هارو دوست دارم. کپی کردی؟ ذکر اسم مادرت یادت نره ها. بهترین چنلِ تاریخ تلگرام.
پی یه قصه ی دیگه رو بگیر برای خوندن. این یکی، خیلی زشته چون. ممکنه روش بباری. ممکنه روش بالا بیاری. در هر صورت مطمئنم که تو این کتابچه ی نحس رو، سالم به کتابخونه برنمیگردونی. پس بیخیالش شو. روی میز به موریانه دچار سالن، تنهاش بذار با سوسک و جلد دور افتاده ی شکلات و آبنبات آدمای قبلی. به صلاحته نخوندن این قصه. به صلاحته بسته موندن این کتاب. به صلاحته خاموش موندن لامپ این سالن. به صلاحته فرار ازین حوالی و هیچوقت به بازگشت فکر نکردن. به صلاحته فراموش کردن آدرس این کتابخونه. به صلاحمه روی میز پوسیدن و لقمه ی سوسکهای گشنه شدن. بعضی وقتا اوضاع همینه. هیچی، بر طبق نقشه پیش نمیره.
منو که نه. تو یه خاطره رو گم کردی. و مهم نیست چندبار دیگه زندگی کنی خودتو. اون خاطره، نه قراره دوباره تجربه بشه و نه قراره به یادت بیاد. منو که نه. تو یه تکه ی مهم از خودت رو جا گذاشتی حین فرار کردن. و سر من، دیگه جا نداره برای یه یادگاریِ نحس دیگه، که همچنان بوی تورو میده.
گفت برو بیرون قدم بزن. حالت بهتر میشه یکم. رفتم بیرون. تا چند قدم کم شد از کفشم طی عبور از پیاده رو، دیدم حال هیچکس خوب نیست. برگشتم خونه. و درو، محکم بستم.
انگار که غم برای آدمه و رستگاری، برای گربه ها. گربه بودم کاشکی. آزاد و نرم. غریبه با هر قاعده و قانون انسانی، بی خبر از جغرافیایی که درش حاضرم. گربه بود کاشکی. نصف روزم نوازش بود و مابقیش، فرصتی برای خسته کردن تن خودم، بلکه چُرتِ پیش رو بیشتر بچسبه بهم. از آدمی کردن خستهم. ایکاش دریچه ای دوم پیدا میکردم، برای حیات رو از سر گرفتن و طی اون نفس دوم، بجای سلام، میگفتم: میو.