به خنده خلوت خود را به من تعارف کرد
گریست از هیجان، چشم آسمان پُف کرد
گرفت دست مرا، از درون درخت شدم
نخواند وِردی و در روح من تصرف کرد
دلش گرفتهی غم بود و از زلیخا گفت؛
که حیف از آن همه حُسنی که خرج یوسف کرد
به دورها نظر انداخت _از خودم به خودش _
مرا مسافر یک راه بیتکلف کرد
سرم به شانهاش افتاد و رادیو میگفت:
شهاب نابلدی با زمین تصادف کرد
«زمان گذشت وَ ساعت چهار بار نواخت»*
وَ رأس بوسهی ما ناگهان توقف کرد.
#سعید_مبشر
*:از فروغ
@saeid_mobasher_71