بیست و ششم مرداد بود....
تلویزیون مدام مارش پیروزی پخش می کرد
خبر داده بودند که امروز
#آزادگان به وطن باز خواهند گشت...
پیرزن
صبح زود نمازش رو که خوند،
به رسم همیشه سماور و چایی اش رو براه کرد...
خونه رو تمیز و حیاط رو آب و جارو کرد
و کمی بعد...
قاب عکس خندان پسرش رو گرفت به زیر چادرش و مهیای رفتن شد...
چه جمعیتی اومده بود
چه خبر بود تو خیابون ها
یکی نقل پخش میکرد...
یکی
#صلوات میفرستاد...
یکی گوسفند قربونی میکرد....
و یکی هم در آن گرمای سخت میان مردم شربت پخش میکرد و مدام میگفت گوارای وجودتان.....
پیرزن اما
عصا به دست....
تا بر کمر...
لنگ لنگان..
خودش رو به تازه از اسارت برگشته ها رسونده بود و با صدایی خسته...هس هس کنان...زیر لب و آهسته می پرسید...
«کسی جوان منو ندیده؟....»
«کسی جوان منو ندیده؟....»
و او آنقدر عکس پسرش رو نشون داد که شب شد...
شبی به رنگ انتظار...
نه دیگر برای جسم و دیدن دوباره ی پسرش...
که از آن شب به بعد
برای تکه ای از استخوانش....
.
و او از بیست و ششم مرداد به بعد شد
#مادر_شهید...
#مادر_شهید_گمنام#بازگشت_آزادگان@zendegishahid