داستان زندگی شهدا

#خوشحال
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
#خاطرات_شهید

●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.

●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌

●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم.
●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود.همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم.زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم

●من ماندم و عکسهای محسن.مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود..
بروایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی
#سالرروز_شهادت
#محرم_الحرام_۱۴۰۱ ه ش
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴

@zendegishahid
#خاطرات_شهید

●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.

●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌

●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم.

●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.

●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...

به روایت همسر بزرگوار شهید

#شهید_محسن_حججی🌷
#سالرروز_شهادت


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شهید
●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم
●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد
●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم
●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود..
به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#ایام_شهادت
#LiveLikeAli ❤️
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هدا

🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.

🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌

🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم.

🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.

🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...

به روایت همسر بزرگوار شهید

#شهید_محسن_حججی🌷

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هدا

🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.

🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌

🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم.

🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.

🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...

به روایت همسر بزرگوار شهید

#شهید_محسن_حججی🌷
#سالرروز_ولادت

@zendegishahid
@zendegishahid

‍ یک روز جهت انجام کاری در دفتر شهید بابایی بودم.
مسئول تأسیسات #پایگاه هم آنجا حضور داشت.

او می گفت:
#کارگران به خاطر #کهولت_سن، علی رغم تلاش خود، #بازده مطلوبی ندارند!
به همین خاطر با حقوقی که‌ به آنها میدهیم، پول بیت المال هم به #هدر می رود!

شهید بابایی با #متانت همیشگی گفتند:
برادر جان!
شما میدانید که این کارگران #سالخورده با انجام کار های #سخت و طاقت فرسا، #عمر و #جوانی خود را از دست داده اند
و حالا دیگر با داشتن چندین سر #عائله تحت تکفّل، قادر به انجام کار دیگری نیستند!
ما می خواهیم به صورت #آبرومندانه ای به آن ها #کمک کنیم!
علاوه بر این وقتی ببینند که از #دسترنج و #تلاش خود پولی دریافت می کنند، #خوشحال میشوند و اعتماد به نفس پیدا می کنند!
گذشته از همه،
یکی از هدف های #انقلاب اسلامی حمایت از #ضعیفان و #محرومان است
و همین ها مستحق دریافت پول از#بیت_المال هستند!

#سرلشکر_شهید #عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
@zendegishahid
@zendegishahid
‍ یک روز جهت انجام کاری در دفتر شهید بابایی بودم.
مسئول تأسیسات #پایگاه هم آنجا حضور داشت.

او می گفت:
#کارگران به خاطر #کهولت_سن، علی رغم تلاش خود، #بازده مطلوبی ندارند!
به همین خاطر با حقوقی که‌ به آنها میدهیم، پول بیت المال هم به #هدر می رود!

شهید بابایی با #متانت همیشگی گفتند:
برادر جان!
شما میدانید که این کارگران #سالخورده با انجام کار های #سخت و طاقت فرسا، #عمر و #جوانی خود را از دست داده اند
و حالا دیگر با داشتن چندین سر #عائله تحت تکفّل، قادر به انجام کار دیگری نیستند!
ما می خواهیم به صورت #آبرومندانه ای به آن ها #کمک کنیم!
علاوه بر این وقتی ببینند که از #دسترنج و #تلاش خود پولی دریافت می کنند، #خوشحال میشوند و اعتماد به نفس پیدا می کنند!
گذشته از همه،
یکی از هدف های #انقلاب اسلامی حمایت از #ضعیفان و #محرومان است
و همین ها مستحق دریافت پول از#بیت_المال هستند!

#سرلشکر_شهید #عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
‍ عبدالحسین، اول در #سبزی_فروشی کار می کرد و مدتی هم در #شیر_فروشی بود اما زود از آنجا بیرون آمد!
می‌گفت:
#سبزی‌فروش آشغال تحویل مردم می‌دهد و #شیر‌فروش آب قاطی #شیر می‌کند و می‌فروشد!

خیلی‌ها به او گفتند كه اگر این کارها را نکنی #رشد نمی‌کنی!
و او هم می‌گفت:
نمی‌خواهم رشد کنم!

یک روز صبح از خانه بیرون رفت و شب كه برگشت، متر #بنایی و کمی وسایل خریده بود.
صبح رفت برای کار بنایی.

وقتی آمد خیلی #خوشحال بود!
ده تومان #مزد گرفته بود!
به بچه #نان كه می‌داد، می‌گفت:
از صبح تا الان زحمت کشیده ام!
بخور!
#نان_حلال است...

بالاخره هم بنا شد.

#شهید_عبدالحسین_برونسی
📚خاکهای نرم کوشک


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

مهدي از كشتن #نفرت داشت!
از کشته شدن کسی #خوشحال نمی شد!
اگر یک #عراقی برای بچه ها #خطر ایجاد می کرد، هرطوری بود اورا میزد تا آسیبی به بچه ها نرساند!
از آنطرف طوری طراحی می کرد و #نقشه می کشید که #دشمن در #محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود!

همیشه می گفت:
تا دیدید #تسلیم شدن، دیگه #شلیک نکنین!

ديدن كشته هاي عراقي ناراحتش مي كرد، طوري كه روي جنازه های آنها پا نمي گذاشت!
مي گفت:
هرکدوم از این ها، #عزیز یک خونواده هستن!
#خدا میدونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی میشن وقتی بفهمن ما داریم از روی #جنازه ی عزیزانشون رد میشیم و و #پا روی اونا می ذاریم!

من نمي دونم اين كشته سنيه يا شيعه، عربه يا غير عرب!
فقط مي دونم آدمه و حالا #مرده و ما باید به مرده ی این ها #احترام بذاریم!
اينا رو #صدام با زور به #جبهه فرستاده!
اگه به خودشون بود، خيلي هاشون سر #جنگ با ما نداشتن و ندارن!
اگه سر جنگ هم داشته باشن، حالا كه كشته شدن، بايد به جسدشون احترام بگذاريم!

#شهید_مهدی_باکری
📚 میتوانست زنده بماند


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

#مسابقات قهرمانی باشگاه ها بود
ابراهیم در اوج آمادگی بود.
مربیان می گفتند امسال کسی حریف ابراهیم نیست!

ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت.

تا اینکه رفت روی تشک برای #فینال!
ابراهیم جلو رفت و با #لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
#حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم.
اما ابراهیم سرش رو به علامت تائید تکان داد.
بعد هم حریف او، جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

ابراهیم خیلی بد #کشتی را شروع کرد.
همه اش #دفاع می کرد!
در پایان هم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد!

وقتی داور دست حریف را بالا می برد، ابراهیم #خوشحال بود!
انگار که خودش #قهرمان شده!

حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی #گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید!

با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم و سرش #داد زدم!
ابراهیم خیلی #آرام و با لبخند همیشگی گفت:
اینقدر حرص نخور!
بعد سریع لباسهایش را پوشید و رفت.

بیرون #ورزشگاه، حریف فینال ابراهیم من را صدا کرد.
برگشتم و با #اخم گفتم:
بله؟
گفت:
شما #رفیق آقا ابرام هستید،درسته؟
با #عصبانیت گفتم:
فرمایش؟

گفت:
آقا عجب رفیق بامرامی دارید!
من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم که از شما می خورم،
اما هوای ما رو داشته باش!
#مادر و برادرام بالای سالن نشستند!
کاری کن ما خیلی #ضایع نشیم!

بعد ادامه داد:
رفیقتون سنگ تموم گذاشت.
نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله!

بعد هم گریه اش گرفت و گفت:
من تازه #ازدواج کرده ام.
به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم،
نمی دونی چقدر خوشحالم!

مانده بودم که چه بگویم.
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم!
یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن #جوان!
یکدفعه گریه ام گرفت!

عجب آدمیه این ابراهیم!

#شهید_ابراهیم_هادی
📚 سلام بر ابراهیم


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid