#مقیمی_لایف هفتهی سختی رو گذروندم.
از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا
از طرف دیگر گردندرد و سی کیلو سبزی اجباری برا مامان..
بندهی خدا فکر میکرد همه جمع میشیم به کار و نمیفهمیم چیشد.
زد و زینب هم مریض شد.
وقتی مامان تلفنی بهم گفت سبزی خریده و نمیدونه حالا چیکار کنه
روم نشد بهش بگم آخه مادر من! شما که میدونی توانت مثل سابق نیست. چرا بدون هماهنگی با ما سفارش دادی..
چون خودش که از سرفههای من فهمیده بود حالم بده به اندازه ی کافی صداش ناراحت و مستاصل بود.
گفت:«زینب هم مریضه.. کاش نمیخریدم. چقدر اشتباه کردم»
گفتم:«عیب نداره .. حالا یه کاریش میکنیم»
ولی فقط خدا از دلم خبر داشت.
عزا گرفته بودم با این وضع چطوری برم کمک.. تازه دست تنها!
علی هم بدتر از من حالش خوش نبود. سین اول سرفه رو میکرد تا ته شاهنامه میرفت.
دوتا قرص انداختم بالا و یه سلوکسیب هم روش تا گردن درد اذیتم نکنه. شال و کلاه کردم تا خونهی مامان.
شکر خدا شوهر زینب، دادهبود سبزیها رو پاک کنند. دور و بر نه ده شب، سبزیهای پاک کرده به دستمون رسید. نا نداشتم برم حیاط بشورم. حسین هم که طبق معمول هی غر میزد به جون مامان:« آخه کی قورمه میخوره که سبزی خریدی؟»
حالا خودش اولین نفریه که سر سفره کاسهی قورمه رو خالی میکنهها!
ولی خب.. به قول خودش، حسینه و غرغراش!
مامان که به اندازهی کافی عذاب وجدان داشت گفت:«فاطمه گردنش درد میکنه. مریض احوال هم هس. پاشو برو سبزیها رو بشور خیر ببینی»
خیرندیده دوباره شروع کرد:«من بشورم؟ مگه من سبزیشورم؟ اصلا شما که نمیتونی سبزی بشوری چرا باقی بچههاتو به زحمت انداختی؟ اینهمه آدم سبزی آماده میگیرن خب شما هم بگیر..من نمیشورم. مسخرهشو درآوردن»
علی وسط سرفههاش هی سر تکون میداد برام که تحویل بگیر داداشتو!
منم تو دلم میگفتم تو بدتری
😏یه دهنت رو ببند عزیزم به حسین گفتم و رفتم تو حیاط.
شلنگ آب رو انداختم تو لگن سبزیها که علی اومد تو ایوون:«تو چرا داری میشوری با این حالت؟»
گفتم:«پس کی بشوره؟»
اومد شلنگ رو ازم گرفت و با اخم و تخم گفت:«« برو تو.»
گفتم:«« نمیخوادخودم میشورم.»
اشاره کرد که تو برو تا حسین تو رودربایستی من بیاد کمک.
تو این بکش بکشها حسین سر رسید.
با یکمن عسل نمیشد بخوریش!
داد زد سرم که:«تو عقل تو سرت نیس؟ مگه دکتر نگفته نباید کار کنی؟ این شوهر عتیقهت هم که پول عملت رو نمیده. پاشو برو خودم میشورم»
علی شلنگ رو مثل اسلحه گرفت طرفش که:« تو جیب ما رو نزن نمیخواد حرص خواهرتو بخوری»
حسین کم نیاورد:«برو بچه اعصاب ندارم.. برو تو تا سینهپهلوت نیفتاده گردن ما»
خلاصه منو انداختند تو خونه تا مثلا سبزیها رو بشورند.
مامان رو پا بند نبود. هی میرفت هی میومد میگفت:«این پسره فقط داره آب اسراف میکنه. شستن بلد نیست»
رفتم ایوون دیدم بله.. حسین یک مشت سبزی از لگن در میاره شلنگ رو میگیره روش به علی میگه:« حله داداش! تمیزه!»
علی میگفت:«بابا حسین این پر گِله»
پریدم تو حیاط که:«حسین هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟»
مامان از اونور داغ دلش تازه شد:«این کاراش همینجوریه. شرتی شرتی کار میکنه»
حسین شلنگ رو انداخت تو لگن. آب شتک زد بیرون.
علی اعتراض کرد که:«هو! خیسمون کردی »
حسین گفت :«اصن به منچه. طلبکارن از آدم»
رفت تو اتاقش. به علی گفتم:«فعلا دست نزن. سبزیش پر از گله. باید خیس بخوره»
علی که لرزش گرفته بود گفت پس من میرم خونه.
من تو دلم یک تو روح خودت و اون معرفتت گفتم و به گرمی بدرقهاش کردم.
یک ربع بعد با سلام صلوات رفتم سراغ سبزیها. تشت دوم بودم که حسین بیرون اومد. عذاب وجدان بیخ گلوش رو چسبیده بود. اومد کمکم. میخواست به همون روش خودش بشوره که جلوش در اومدم و بهش طرز درست شستن سبزی رو یاد دادم.
اونم هی تو این فاصله غر غر میکرد که «اگه تو هی خودشیرینی نکنی مامان از این کارا نمیکنه»
بهش گفتم:«آخه تو که داری کمک میکنی چرا با غرغر اجرتو زائل میکنی»
گفت:«من همینم. مدلمه. اصن غر نزنم حس میکنم بقیه ازم سواستفاده میکنن.»
گفتم:«خب مامان طفلی حرص میخوره.»
در اومد که:« نه بابا! اون سری برا خونه تکونی غر نزدم مامان نگران شده بود که نکنه معتاد شدم.»
سبزیها را ریختیم تو پارچهای که رو طناب بستهبودیم و رفتیم خونه، دم بخاری. از سرما و دولا راست شدن گردن دردم بیشتر شده بود. دماغم کیپ بود و سرم درد میکرد..غصهم شده بود واسه فردا..
حالا اونهمه سبزی رو باید خرد میکردیم و سرخ میکردم...
ماجرای فرداش رو بعدا مینویسم.
الان دست و بالم داغونه..