🦋💔🦋💔🦋💔🤝🎭🤝🎭🤝🦋💔🦋💔🤝🎭💔#به_جان_او#جان_93#ف_مقیمی#فصل_چهارم#محسنبرگشته به من میگوید من از خودم برایت خرج کردهام.. میگوید بیلیاقت! بیلیاقت نبودم که اینهمه لیچار نمیشنیدم! یادت رفته نان نداشتید بخورید؟ من و حاجی جمعتان کردیم. حالا نه اینکه منتی باشد.. چشممان کور دندهامان نرم. مسلمان باید به داد مسلمان برسد ولی قرار نیست که حیا را قی کنی و معرفت و مروت را تف!
جلد سوسیسها را در میآورم و حلقهحلقه میکنم توی ماهیتابه! بله! قبول دارم. بد کردم به خودم ولی از دیوار مردم که بالا نرفتم! گناه کبیره کردم؟ خودم میدانم و خدا. مگر من را توی گور تو میاندازند؟ زیر اجاق را روشن میکنم. چشمم میخورد به شبح خودم توی شیشهی لکگرفته! پای اجاق شامی درست میکرد. من هم پشت سرش بودم. عکس هر دومان افتاده بود توی شیشه. از سرم گذشت عین فیلمها لبم را بچسبانم پشت گردنش. دامنش را بزنم بالا و شامیها جزغاله شوند توی تابه. تا دستم خورد به کمرش خالی شدم از همهچیز.. هینی که گفت پر از التماس بود. به خیالش ادامه دارد ولی همانطور که گفتم برای من همه چیز تمام شد! بدون علت! به کسری از ثانیه! سرش را عقب داد. خر که نبودم! میفهمیدم نیاز دارد! در گوشش گفتم شب به خدمتت میرسم و حوالهاش دادم به بعد! پدر بدبخت درآمد توی این چند سال.. آرزوی یک لذت درست حسابی به دلش ماند. چه کار کنم؟ مگر من میخواستم اینطوری شود؟ کاری از دستم برمیآمد؟ خواستم نشد! نمیتوانم ترک کنم! اصلا بیارادهام! بدبخت و ذلیلم. دستم را میگذارم دو طرف گاز. باز زل میزنم به خودم! اصلا میدانی چیاست؟ تا خدا نخواهد هیچ احدی هدایت نمیشود!
سوسیسهای حلقهشده را میریزم توی تابه. روغن شتک میزند و صاف میچسبد پشت دستم. محکم میسابمش به کون شلوارم. پویا از آن طرف هال یک بند نق میزند و بونه میگیرد. بهش مسکن هم دادمها ولی نمیخوابد. هی ونگ ونگ که سرم چنین، دلم چنان.. ننهام کجاست؟ داییام کجاست؟ ناز و نوازش و زبانبازی هم فایده ندارد!
_ مامان کی میاد؟
تولههویج ول کن نیست! دِ اگر مادرت مادر بود که به خاطرت برمیگشت سر خانهزندگی! خانم کس و کار پیدا کرده هار شده!
« سَلَم اوفتی شده.. مامانی کو پس؟ چلا منو دوس نداله؟»
آمده زیر دست و پام. اینقدر تو این یکی دو ساعت گریه کرده صدایش زنگ دارد. اعصابم را خطخطی کرده ولی مجبورم باهاش کنار بیایم:
_ برو اونور بابا.. برو روغن میپاشه بت
شلوارم را میکشد:
_ زنگ بیزن مامانی..
_زنگ زدم گف الان میام. تو برو اونجا بشین تا من یه غذای مشتی واست بپزم انگشتاتم بخولی
تقصیر خود خرم است. رفتم توی بیمارستان نازش را کشیدم یابو برش داشت. هر کس دیگری جایم بود دماغ و دهن برای طرف نمیگذاشت ولی من عین منگولها جوری تا کردم که انگار خودم سر بچه را شکستهام!
«قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه»
تصویر زن.. صدای پر از شهوت و تمنایش.. بالا و پایین رفتن زیپ پالتویش حتی یک لحظه از جلو چشمم کنار نمیرود! آره من سر این طفل معصوم را شکستم. همانوقت که پری خبر داد گوشم صدا کرد. شک نداشتم دوباره خدا چوبش را بالا میآورد که آورد! کافی است پا کج بگذارم تا زار و زندگیم را به باد بدهد.
یک طرف سوسیسها زیادی سرخ شده..
گوشیام زنگ میخورد. خدا کند پری باشد. رو میکنم به پویا:
_ بدو.. بدو برو گوشیمو وردار بیار. فک کنم مامانته
با هول و ولا میدود تا هال. ردش را با سر میگیرم. گوشی را جواب میدهد. صدای الو گفتن بهرامی توی خانه میپیچد. پویا تلفن را پرت میکند و بلند بلند میزند زیر گریه. میدوم سمت گوشی. گو گیجه گرفتهام. از یک طرف ونگ ونگ این، از یک طرف الو الو گفتن او. دستپاچه جواب میدهم:
_ جانم؟ الو؟ سلام
میروم دوباره پای اجاق.
«الو؟ چه خبره اونجا؟»
_ هیچی.. بعد بهت زنگ میزنم اگه کاری نداری؟
«کار دارم لابد که زنگ زدم! باز بیخبر بنگاهو بستی رفتی؟گوشیتو چرا جواب نمیدی؟»
سر جنگ دارد. حق هم دارد. یادم رفت خبرش کنم.
_شرمنده بچم ناخوش شده بود. نفهمیدم چیشد..
میآید تو حرفم:
«هر سری هم یه بهونه داری دیگه! مرد حسابی تلفن هم نداشتی؟ جنابعالی انگار هنوز توجیه نشدی که کار مشارکتیه!»
تکیه میدهم به اجاق. پشت کلهام گز گز میکند.
_ بهت میگم بچم بیمارستان بود میفهمی؟
«منم بت میگم خرجش یه تلفن بود. مغازه رو بستی به امون خدا خبر هم نمیدی؟ بخاطر جنابعالی بنگاه دیگه پاخور نداره»
مردک عوضی چندمین بار است که اینجوری حرف زده.
_ ببین هی من هیچی نمیگم مثل اینکه فکر کردی خبریه! من مشتری پرونی کردم یا لاس زدنهای تو؟ اونجا رو کردی خونهی قرار بعد دوقورتونیمت هم باقیه ؟