مجله قـلـمداران

#جان_90
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
Adame Sabegh (Slow Version)
Reza Bahram
پرپر کردم گل باغ غرورم را...

#جان_90
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_90
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
پویا را برده بودم بیرون که مامان زنگ زد. تا فهمید با او هستم ذوق کرد که لابد خبری شده.. گفتم بیخود دلت را صابون نمال؛ فقط پویا را قرض گرفتم تا چند ساعتی پدرش باشم! طفلی حالش گرفته شد و شورش خوابید. کمی که حرف زدیم گفت دلش تنگ شده برا پویا.. می‌خواست بروم پیشش؛ اول قبول نکردم ولی بعد ویرم گرفت هول بیندازم توی دل پری. سر خر را کج کردم این‌وری و آمدم اینجا! به پناه پیامک زدم که پویا را آخر شب برمی‌گردانم. همین هم اشتباه کردم! اختیار بچه‌ی خودم را که دارم! حالا یابو برشان می‌دارد صاحبش هستند!
با مامان نشسته‌ام توی آشپزخانه. حاجی توی هال دارد با پویا ور می‌رود. پیداست این چند ماه دوری حسابی دلتنگش کرده. همچین که بچه را دید انگار نه‌انگار ناخوش است، غرور ملکی‌اش را گذاشت کنار و دست‌هاش را وا کرد. بچه که بودم هم همینطوری بود. خصوصا اگر تنها می‌رفت مسافرتی و چند روزی نمی‌دیدمان؛ بعدها که ریش و پشمی به هم زدم خودش را کنار کشید. این روزها دلم برای او هم می‌سوزد! بعد از سکته، انگار از تک و تا افتاده؛ زیاد به پر و پایم نمی‌پیچد. سلامی می‌کنم و علیکی می‌شنوم. عین دو تا غریبه‌ی محترم! شاید هم مثل خدا ولم کرده به حال خودم. اصلا می‌دانی چیست؟ من همان خره هستم که یاسین خواندن زیر گوشش فایده ندارد.
تکیه داده‌ام به کابینت‌. دستم را گذاشتم روی زانو و خیره شده‌ام به مامان که روی صندلی بغ کرده:«یعنی چی محسن؟ نمی‌شه که بخاطر یه مشکل کوچیک زندگی خودتونو اون بچه رو خراب کنید»
بدبخت نمی‌داند مشکلات ما آش هفت‌جوش است.. بغرنج و پیچیده! درد بی‌درمان! تو کل این سال‌ها، سر جمع شش ماه زندگی درست درمان داشته‌ایم آن هم بخاطر اینکه پری چشم و‌گوش بسته و تازه نفس بود! نمی‌فهمید دارد چه بلایی سرش می‌آید!
ولی حیف که نمی‌شود اینها را گفت؛ تف سر بالاست. از سر شب این بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند:«وقتی نمی‌خوادم چی‌کار کنم؟ خانوم تصمیمش‌و گرفته»
اخم می‌کند:«د مگه فقط زندگی خودشه که تنها تنها تصمیم گرفته؟ فکر اون بچه رو نکرده؟»
اشاره می‌کنم یواش‌تر! با پوزخند صورتم را برمی‌گردانم سمت کابینت. دوست ندارم عین دخترها چس‌ناله‌ کنم و بزنم زیر گریه.
« امشب جوری خوار شدم که اگه خودشم بخواد نمی‌رم سمتش.. دیگه خودشو‌ بکشه هم نمی‌ذارم برگرده»
باز هم زر مفت.. باز هم گنده‌گوزی‌های بی‌اساس! هیچ‌کس هم نیست بگوید اگر اینقدر لاتی چرا بغض کردی؟
«نه.. سر لج نیفت مامان. لعنت بفرس به شیطون»
تصویر امشب می‌آید جلو‌ چشمم. یاد التماس‌هام می‌افتم. یاد تحقیرهای پشت در:«بش می‌گم بابا لامصب حداقل فکر این بچه رو بکن.. اصلا انگار نه انگار.. گفتم یعنی من اینقد بد بودم برات که حاضر نیستی بیشتر فک کنی؟ برمی‌گرده می‌گه برو درم ببند»
دیگر نمی‌شود مخفی‌کاری کرد. این اشک‌ها همین یک نموره اعتبارم هم به باد داد.
«آخه یعنی چی؟ چرا اینجوری می‌کنه این دختره؟ من می‌گم نکنه این فک و فامیلای جدیدش نشستن زیر پاش؟ »
نگاه می‌کنم به صورتش. معلوم است که برا پری شمشیر را از رو بسته. با اینکه دلم خون است ولی خدا را خوش نمی‌آید پیش اینها خرابش کنم. اشکم را با شستم پاک می‌کنم:«نه بابا.. اونا آدمای درست درمونی‌ان. باز تو شروع کردیا »
از صندلی می‌آید پایین و پهلوم می‌نشیند. رد اشک افتاده پای چین و چروک‌های زیر چشمش ولی خانم مارپل‌بازی‌اش را کنار نمی‌گذارد:« پ چرا باید یهو از این رو به اون رو بشه؟ یا تو داری این وسط لاپوشونی می‌کنی یا اون دردش یه چیز دیگست»
هی این یک بیت شعر حافظ که علیرضا عصار خوانده تو ذهنم پخش می‌شود:"دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم این درد را دوا کن؟"
دلم می‌خواهد سریع‌تر بروم گوشه‌ای، مثل سگ پوزه بمالم به خاک و زوزه بکشم. جدی‌جدی دارم بدبخت می‌شوم. اگر طلاق بگیرد چه خاکی توی سرم بریزم؟ پویا چه می‌شود؟ جواب طعنه‌های حاجی را چه بدهم؟ سرم درد می‌کند. تنم یخ کرده. دوست دارم بلند بگویم هر چه که هست به درک. برود گم شود. گور پدر خودش و صاحبش ولی برعکس، به التماس می‌افتم:«مامان.. تو رو‌ خدا دعا کن.. زندگیم داره از دستم می‌ره.. مامان من بدون پروانه می‌میرم»
دستم را می‌گیرد:«بخدا موندم تو کار شما. بذار یه سر کتاب برات وا کنیم مادر. نکنه دعایی شدین؟»
مانده‌ام اگر او هم بفهمد عیب از پسر لندهورش است چه کار می‌کند؟ باز به بخت و اقبال و عروسش شک می‌کند یا تف می‌اندازد بهم و در را می بندد پشت سرم؟ خدا که با آن همه خدایی‌ چند وقته درها را سه قفله کرده و تابلو زده تردد فرشتگان ممنوع!