مجله قـلـمداران

#جان_89
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_89
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

چراغ را خاموش می‌کنم تا جهان اتاق هم بشود عین بختم. سرم را از پنجره بیرون می‌برم. سوز سرد می‌ریزد روی صورت نم‌دارم:«چرا گذاشتی بچه رو ببره؟»
پناه می‌ایستد توی حیاط و دست به کمر نگاهم می‌کند:«باباشه خب قربونت برم! بگم بعد سه ماه نبر بچه‌تو؟!»
هر چه می‌گردم پی یک‌ جواب منطقی، پیدا نمی‌کنم. پنجره را می‌بندم و راه می‌افتم توی اتاق. هی بالا.. هی پایین.. صدای خاله از بیرون می‌آید:«این بچه هم گیر کرده بین اینا طفل خدا»
مراعات حالم را کرد. وگرنه خوب می‌دانم دلش از من پر است. همین چند روز پیش نشست کنار بخاری و به هوای دان کردن انار، حرف شوهرداری خودش را پیش کشید. که آقا اسداللهش سر یک دقیقه دیر حاضر شدن غذا، خانه را روی سر می‌گذاشت. که یک روز صبح جلو‌ چشم مادر خدابیامرزش حسابی به باد کتکش گرفت و عذرخواهی نکرد.. می‌خواست به هر طریقی شده بهم بفهماند مردهای قدیم بدقلق‌تر و جاهل‌تر بودند و زن‌ها عاقل و حرف‌شنو! می‌خواست بهم بفهماند که قدر محسن را بدانم و با زبان رامش کنم.. چه می‌فهمند درد من چیست؟ این چند وقت هی آسمان ریسمان بافتم که محسن گفته تو بچه را عمدا کشتی. گفتم محسن حاضر نیست قید شراکتش را با بهرامی بزند. فکر می‌کردم همین‌ها کافی‌ست چه می‌دانستم دید بقیه هم مثل خودم است! چه می‌دانستم زن‌های دور و برم عقیده‌شان این است که مرد هر چه بود و هر چه کرد زن اگر زینیت داشته باشد درستش می‌کند.. نمی‌دانم.. شاید اگر من هم جای آنها بودم همین حرف‌ها را می‌زدم. الهی بمیرم برا غربت دلم که هیچ‌کس محرمم نشد. کاش مامان بود.. مهم نبود چقدر شماتتم می‌کند بابت این تصمیم، همین‌قدر که سرم را می‌گذاشتم روی شانه‌هاش کافی بود تا آرام شوم. بغض دارد خفه‌ام می‌کند. نمی‌دانم چرا کیسه‌ی اشکم خالی نمی‌شود. جلوی آینه می‌ایستم و گلویم را فشار می‌دهم.
«پری منو خوار نکن»
الهی بگردم براش..نباید اینطوری ردش می‌کردم.. چقدر زیر چشم‌هاش به کبودی می‌زد. اصلا از ریخت و قیافه افتاده بود.
پنجه می‌کشم به موهام. صداش کل سرم را پر کرده:
«پری برگرد خونه. بخدا خسته شدم.. پری من هنوز همون گوشی رو دارم»
اگر واقعاً این دفعه ترک کرده باشد چی؟ نکند امشب از لجم باز بیفتد به گناه؟ می‌نشینم کنج دیوار. همان‌جایی که وقتی آمد نشستم. محال است ترک کرده باشد! وقتی که سایه‌ی زن و بچه تو زندگی‌اش بود توبه نکرد حالا که تنها شده و کسی وقت و بی‌وقت مزاحمش نمی‌شود توبه کند؟ نه... این مرد درست‌بشو نیست. خود دکتر پروانه هم گفت ترک آن کار ساده نیست. اراده می‌خواهد. صدای گریه‌ی محمد از بیرون می‌آید. لیلا با لحن نازکش می‌گوید:« الهی بمیرم.. نه .. نه.. چیزی نیس مامان»
لابد دوباره وسط بدو بدو خودش را زده به در و دیوار. چقدر پویا دیر کرد؟ اگر دیگر برش نگرداند چه؟ بلند می‌شوم و می‌روم سمت در. اما نمی‌توانم دستگیره را تکان بدهم. دوست ندارم چشمم به بقیه بیفتد. کاش برای خودم جایی داشتم. این روزها نگاه‌های خاله خیلی اذیتم می‌کند. دیگر مثل قبل خریدارم نیست. حق هم دارند.. حسابی با این اتفاق‌ها خودم را از چشم و روی همه انداختم. احساس می‌کنم سربارم.. الان پیش خودش می‌گوید هر کدام از اینها یک داستانی دارند. پیشانی‌ام را می‌چسبانم به در و بی‌صدا هق می‌زنم. حتی خانواده‌ی محسن هم دیگر دوستم ندارند. یک‌دفعه تنها و بی‌کس شدم. یک‌شبه همه دارو ندارم رفت.. این‌همه سال صبر کردم تا این روزها را نبینم ولی دیدم. چقدر هم بد دیدم! خدایا چرا مصائب من تمام نمی‌شود؟ نکند دیگر ولم کردی به حال خودم؟ کاش لااقل می‌گفتی کجا خطا کردم که اینقدر نگون‌بختم؟ در تقه‌ای می‌خورد. از هول می‌روم عقب. دستپاچه می‌نشینم کنار پنجره و سر می‌گذارم روی زانو. یکی در را باز می‌کند و نور می‌پاشد زیر پام. باید لیلا باشد. مثل همیشه آمده تا آرامم کند ولی مگر بعد از دیدن محسن این دل آرام می‌گیرد؟ دستی می‌نشیند روی شانه‌ام. زمان زیادی می‌گذرد ولی جز آه چیزی نمی‌شنوم. بالاخره حرف می‌زند:«اگه تصمیمت رو گرفتی دیگه گریه‌ت واس چیه؟»
پناه است. سرم را بالا نمی‌آورم:«برو داداش.. می‌خوام تنها باشم»
«لازم نکرده. با زانوی غم بغل گرفتن که چیزی حل نمی‌شه»
آره.. هیچ چیز حل نمی‌شود. این چیزی است که سال‌ها رسیدم بهش. گره‌های زندگی من کلاف کور و سردرگم است. من هم گربه‌ی تیره‌روز لب بامم که اتفاقی پنجه‌ام گیر کرده به کلاف ‌های توی سبد.
«واقعا دیگه نمی‌خوای باش زندگی کنی؟»
چه‌قدر بی‌رحمانه سوال می‌پرسد. هیچ فکر نمی‌کند شاید قلبم درد بگیرد. حالم بد بشود. سه ماه آزگار است دارم همین سوال را از خودم می‌پرسم ولی هنوز نمی‌دانم چند چندم؟ از یک طرف فکر برگشتن دیوانه‌ام می‌کند از طرف دیگر دلم پر می‌کشد برای خانه و زندگی خودم. خدا می‌داند چقدر هوای کفگیر ملاقه‌هام را کردم.