مجله قـلـمداران

#جان_87
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
Bonbast
Garsha Rezaei
#جان_87
#محسن
#پروانه

می‌ترسم از دستت بدم..
نفسم‌و ازم نگیر
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_87
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#محسن
خیلی وقت است که پشت در ایستاده‌ام. هربار آمدم زنگ را بزنم ترس رویارویی دستم را پس زد..هیچ دلم نمی‌خواهد با کسی روبه‌رو شوم. روبه رو شدن مساوی است با سین‌جم شدن! با مو را از ماست بیرون کشیدن! اگر پری را دوست نداشتم هیچ چیز برام مهم نبود. می‌زدم زیر میز و می‌شاشیدم به اخلاق و اعتبار ولی چه کنم که دلم با اوست.
«به! از این طرفا؟!»
زهره‌ام می‌ریزد.‌ دستم را از روی زنگ برمی‌دارم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. پناه است. سلام می‌کنم. عین بزدل‌ها.. عین الکن‌ها!
«سلام!»
دستش را از روی کمرم برمی‌دارد و کیسه‌های خریدش را جابه‌جا می‌کند:«بابا مشتی! کجایی تو»
هنوز دوزای‌ام نیفتاده که دارد تحویل می‌گیرد یا طعنه می‌زند! از تو دارم می‌لرزم ولی با لبخند سر و تهش را هم می‌آورم:«از احوال‌پرسی شما»
کلیدش را از جیب کاپشن درمی‌آورد و با خنده سر تکان می‌دهد:«ای بابا! عجب!»
در را باز می‌کند:«اومدی زن و بچه‌تو ببینی؟!»
نمی‌دانم چه بگویم. بی‌هوا از دهنم در می‌رود که:«می‌شه به پری بگی بیاد دم در؟»
در حالی‌که آمده‌بودم واسه پویا. در را با پا باز می‌کند و یک نچ آب‌دار تحویلم می‌دهد.‌
«هیشکی بعدِ سه ماه حرف‌هاشو دم در نمی‌زنه. تشریف بیار تو»
این را می‌گوید و بی‌معطلی زنگ خانه را می‌زند.
«لیلا خانوم به بچه‌ها بگو مهمون داریم. آقامحسنه»
دست و پام را گم کرده‌ام. فکر می‌کردم زنگ در را می‌زنم و سرسنگین سراغ پویا را می‌گیرم، چه می‌دانستم اینطوری می‌شود؟
دستش را می‌گیرم:«نه جان پناه.. الان نمی‌تونم بیام تو. شرایطش رو ندارم!»
نگاهی می‌اندازد به بالا تا پایینم:«والا شرایط که....یه جعبه شیرینی و دسته گل کم داری که کاریش نمی‌شه کرد. مجبوریم کوتاه بیایم.»
یاالله می‌گوید و می‌رود تو. انتظار این برخورد را نداشتم. شاید این سه ماه دوری پری را سر عقل آورده و خودشان هم بدشان نمی‌آید قائله ختم به خیر شود.
با خجالت و تردید پشت سرش یک قدم می‌روم جلو، پشت پرده ضخیم جلوی در.
«پس کجایی آقا محسن؟ بفرما تو.. یاالله!»
سرم سوت می‌کشد. قلبم دارد از سینه می‌زند بیرون. اگر می‌دانستم اینطوری می‌شود یک جعبه شیرینی دستم می‌گرفتم می‌آوردم. بسم‌الله می‌گویم و پرده را کنار می‌زنم.
لیلا بالای ایوان چادر به سر ایستاده. خاله کنار در هال روی صندلی نشسته و سر خم کرده طرفم.
پناه با صدای بلند می‌گوید:«آقا پویا کجایی؟ بیا بابات اومده»
لیلا جواب می‌دهد:«نیستن! پویا بهونه می‌گرفت مادرش بردش بیرون»
ساعت نزدیک هشت است. سابقه نداشت او‌ بچه را این وقت شب ببرد بیرون. نکند دارند دست به سرم می‌کنند:«این وقت شب؟!»
خونسرد و آرام در می‌آید که:«بچه‌ان دیگه»
بادم می‌خوابد. تعارف می‌کنند بروم تو. مانده‌ام چه کنم. شاید بهتر باشد بروم تا پری را تو خیابان بُر بزنم ولی می‌ترسم پیداشان نکنم یا چمی‌دانم کولی‌بازی در بیاورد.
پناه دستم را می‌گیرد و تا دم ایوان می‌کشد:«بیا تو حالا. تا یه چایی بخوری سرو کله‌ی اونام پیدا می‌شه»
تو رودربایستی می‌روم داخل.
همان‌جا توی هال، کنار بخاری می‌نشینم و نگاه می‌کنم به گل‌های قرمز فرش. خاله عصا‌زنان کنارم می‌نشیند و دوباره چاق‌سلامتی می‌کند. لیلا برایم میوه و‌چای می‌گذارد. با اینکه تحویل‌بازار است ولی انگار روی مین نشستم.
تا چای را برمی‌دارم زنگ خانه بلند می‌شود. قلبم می‌ایستد.
لیلا دکمه‌ی آیفون را می‌زند:«اومدن!»
خاله با نگاه، رفتن لیلا را دنبال می‌کند و سرش را می‌آورد نزدیک:«طفل معصوم شبی نبود بهونه‌تو نگیره..دیگه این کارها تو سن وسال شما زشته. شیطون‌و لعنت کن زنت که از در تو اومد ببرش تو اتاق از دلش در بیار. فهمیدی؟!»
از خجالت آب می‌شوم. کاش همچنان خودش را می‌زد به آن راه. جلو پناه بور و سرشکسته‌ام نمی‌کرد.
سرم را پایین می‌اندازم و زل می‌زنم به لیوان چای. صدای پویا از تو حیاط می‌آید! دلم می‌خواهد بال در بیاورم تا ایوان و بغلش کنم.
نگاه می‌کنم به در. هیکل شش در چهارش تو کاپشن و کلاه نقابی وارد ایوان می‌شود. توی یک دستش چیپس است و دست دیگرش حباب‌ساز. تا من را می‌بیند میخکوب می‌شود. بلند می‌شوم. چشم‌هام می‌سوزد.
یک‌هو کلاهش را در می‌آورد و می‌دود سمتم. بوی دود و سرما و گازوییل می‌دهد.
«بابایی.. تو لاه یه چرخ و فلک گنده دیدیم ولی آقاهه داشت می‌لفت خونشون کسی لو سَوال نمی‌کلد. مامانی گفت فلدا اگه پسل خوبی باشم من و محمد‌و می‌بله پالک سَوالمون می‌کنه..»
سفت بغلش می‌کنم. چطور تو این مدت بدون دیدنش دوام آورده بودم؟! توله هویج چهره‌اش مردانه‌تر شده!