🦋💔🦋💔🦋💔🤝🎭🤝🎭🤝🦋💔🦋💔🤝🎭💔#به_جان_او#جان_84#ف_مقیمی#فصل_چهارم#محسنیکی تو سرم هست که اصرار دارد ماجرای کشته شدن بچهام رو بیندازد گردن گناه! کاری به درست و غلطش ندارم ولی من واقعاً از این وضعیت راضی نیستم. کدام آدم عاقلی خوشش میآید حیات و مماتش در گرو چهارتا عکس و فیلم باشد؟ کدام بیهمهچیزی همهاش دنبال مکان میگردد تا با خودش قرار بگذارد و خیانت کند به زن و بچهاش؟ من ته خطم! حتی اگر بعضی وقتها شلنگ تخته بیندازم از خوشی! دروغ چرا؟ دیگر دست و دلم به توبه نمیرود از بس که رو به آسمان گفتم منبعد گه نمیخورم و باز کاسه کاسه ریختم تو حلقوم نحسم! پویا را گذاشتم پیش پناه و پروانه را آورده ام شمال. به پری نگفتهام اینجا ویلای صولت است وگرنه داستان میشود. نه که نظرش برایم مهم باشد نه.. فقط دلم نمیخواهد با گفتن بعضی مسائل اذیتش کنم. او از صولت خوشش نمیآید باشد! همهی آدمها حق دارند با بعضیها حال نکنند ولی من بنا ندارم فعلاً قید رفیقم را بزنم. این پسر هر گیر و گور و عیب و ایرادی داشته باشد توی رفاقت سنگ تمام میگذارد. حقی که او گردنم دارد بیشتر از خودیهاست. همین سفر هم فکر او بود. پریروز آمد بنگاه و حال پری را پرسید. بعد هم کلید ویلا و سوییچ جکش را گذاشت کف دستم و اصرار کرد زنم را ببرم سفر. خب وقتی میبینم یکی اینهمه خوبی میکند تر و خشکش را با هم بسوزانم؟ البته بعد از ماجرای مژگان هم دیگر روابطمان مثل سابق نیست. حد و حدود دارد. او به خیالش من خیلی علیه السلام شدهام. جلو من کمتر حرف هرز میپراند. حتی از روابط خودش با الناز هم حرفی نمیزند. اصلا از کجا معلوم او پیش خدا حال و روزش بهتر از من نباشد! حداقل آدمهایی عین او زیر و رویشان یکی است. اما من پر از نفاق و دوروییام. کثافت از سر و رویم میبارد ولی ادای چشمپاکها را در میآورم. همین حالا که دارم این فکرها را میکنم ذهنم مشغول یک دختر مو بلند است که گیس بافتهاش تا زیر باسنش بود. مدام لختی ساق پا و شکمش از نظرم رد میشود. پروانه را برده بودم لب ساحل تا با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم. یکهو این دختر و اکیپ دوست و رفیقهای شرعی و غیر شرعیش از ماشین پیاده شدند. همه چیزش جذاب بود. ساپورت سیاه و نیمتنهی بافت قرمزش هوش از سر هر آدمی میبرد. صدای ضبط را بلند کرده بودند و دختره با یک پسر ریش بزی تانگو میرقصید. بیشرف جوری خودش را تاب میداد که کم مانده بود همانجا...
احتمالا خیلی تابلو نگاهشان کردم که پری زد بهم و با اخم و تخم گفت:«منو آوردی اینجا تا آرامش بگیرم یا ناآرومتر شم؟»
از خودم بدم آمد. واقعاً چرا باید تو مملکت اسلامی اینها وجود میکردند مانتو روسریشان را در بیاورند و اینجوری برقصند تا یکی عین من حالش خراب شود؟
گفتم:«وقتی مملکت صاحاب نداشته باشه همین میشه دیگه»
دوباره چشمم افتاد بهشان. پسره بیست بیست و یک سال بیشتر نداشت. جوری خودش را چسبانده بود به دختره که هر مردی میتوانست مقصودش را درک کند.
رگ غیرتم کم کم داشت ورم میکرد. اما از آنطرف دلم جوری به تاب تاب افتاده بود که دوست نداشتم کسی مزاحم تماشا کردنم بشود. پروانه از زیرانداز بلند شد:«برگردیم ویلا!»
گفتم:«الان؟ بابا حالا چاییت رو بخور»
بند کرد که:« نه سردمه منو برگردون ویلا»
خر که نبودم! فهمیدم از دست نگاه های من شاکی است. چایم را هورت کشیدم و بلند شدم. سعی کردم حرف را ببرم به یک سمت دیگر:«خدایی این وقت سال هم دریا مزه میده ها..خیلی قشنگه. میگم..چه خوب شد بارون قطع شد نه؟!»
چیزی نمیگفت.
زیرانداز و وسایل را انداختم تو صندوق عقب:«ئه ئه!دیدی پویا پشت تلفن چی گفت بزغاله؟! وای هنوز تو نخ جملهی آخرشم! من نگران دل دَلدِتَم مامانی»
بالاخره خندید. راضی اش کردم با هم دور ساحل قدم بزنیم. خدا میداند آن چند دقیقه چطور بهم گذشت. مجبور بودم هی پایین را نگاه کنم یا زل بزنم تو صورتش. این کارها به خودی خود سخت نبود چیزی که سختش میکرد تصویر دختر گیس بلند بود که با سکوت پروانه هی پررنگ و پررنگتر میشد. افتادم به پر حرفی و چرت و پرت گفتن تا دوباره ذهنم مشغول صحنهسازی نشود و کار دستم ندهد.
پروانه میلنگید. کمرش درد میکند. زیر بغلش را گرفتم. وقتی دیدم چقدر پهلوهاش آب شده خجالت کشیدم. زیر چشمهاش گود افتاده بود ولی پوستش مثل همیشه میدرخشید. ماندم وقتی زنم به این خوشگلی است چرا ذهنم همچنان دنبال سر و ریخت زنهای مردم است؟
اینها واقعاً آزاردهنده است! یک ثانیه از این زندگی را هیچکس حاضر نیست تحمل کند. همهاش عذاب وجدان، همهاش احساس گناه.. همهاش خیانت!
وقتی برگشتیم سمت ماشین، دختره یک پالتو تنش کرده بود ولی دکمهها باز بودند. دوید سمتمان. داشتم سکته میکردم.