مجله قـلـمداران

#جان_83
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_83
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

آن‌روز صبح حالم خوب نبود. تا چشم باز کردم سیما زنگ زد و با حرف‌هایش اعصابم را ریخت به هم. می‌گفت خبردار شده صولت فروشنده‌ی زن آورده. می‌خواست بداند من هم می‌دانم یا نه؟ گفتم:«آره خبر داشتم»خیلی ناراحت شد. توقع داشت عین خودش باشم و تلفن دست بگیرم. بعد هم شروع کرد به عز و جز و ناله که شوهرم را دستی دستی ازم قاپیدند. هیچ‌وقت نتوانستم احساس او را به صولت درک کنم! نمی‌فهمم چرا باید هنوز عاشق کسی باشد که اینهمه به او بی‌توجه است. تعریف کرد که یک روز از دم بوتیک رد شده که دختره را پشت پیشخان دیده.
«آتیش نگرفتم؟! می‌دونستم صولت خبر مرگش رفته باشگاه؛ آمارش‌و داشتم. رفتم به بهونه‌ی مشتری داخل مغازه تا سر و گوشی آب بدم نگو که سلیطه‌خانوم خبر داره من زن صولتم!»
وقتی این‌ها را می‌گفت مو به تنم سیخ شد. دلم بیشتر درد گرفت. جوری که نشستم روی مبل.
«بهم گفت حیف تو نیس وقت خودت‌و تلف اون کردی؟ گفت من اینجا با این آدم کار می‌کنم خبر دارم چه کثافت کاری‌هایی می‌کنه. برگشتم گفتم اگه آدم عوضی و لشیه پس تو چرا باهاش کار می‌کنی؟! اونم نه گذاشت نه برداشت جواب داد آخه منم لنگه‌ی خودشم!»
خلاصه اینقدر گفت و گریه کرد تا اذان شد. وقتی قطع کرد توی سرم نبض می‌زد. استخوان‌هایم گز‌گز می‌شد. خواستم سرم را با کار گرم کنم. دو هفته‌ای می‌شد که دست به خانه نزده‌بودم. همه جا را خاک و خول برداشته بود. خانه را جمع کردم و پویا را نشاندم روی مبل تا تلویزیون تماشا کند. رفتم جارو بکشم که دیدم بلند شده و یک مشت آجیل توی مشتش گرفته با آهنگ عموپورنگ بپر بپر می‌کند. دوباره روی فرش پر از پوست پسته و مغز بادام شد. جوری داد کشیدم سرش که جیکش در نیامد. رفت روی مبل کز کرد و خیره شد به تلویزیون. دلم برایش سوخت ولی چه کار کنم؟ دیگر نه روحم می‌کشد نه جسمم توان کار دارد.
داشتم هنوز غر می‌زدم که صدای ضعیف آیفون بلند شد.
پناه آمده بود تا سوغاتی‌هایی که مادر لیلا آورده بود را بدهد.دوست نداشتم در آن‌ وضعیت پر التهاب ببیندم.
زیر شکمم تیر محکمی کشید و حس کردم لباسم خیس شد.
محل ندادم. وقتی کیسه‌های سوغاتی را گذاشت روی میز آشپزخانه تمام بدنم ضعف می‌رفت.
پرسید: خوبی آبجی؟
توان نداشتم زبان بچرخانم. به زور تشکر کردم و رفتم سراغ کتری. پناه رفت سر وقت پویا. فنجان خالی را گذاشتم توی سینی. امدم کتری را بلند کنم که درد کشنده‌ای پیچید دپر پهلو و زیر شکمم. انگار داشتند از وسط نصفم می‌کردند. کتری را گذاشتم سر جاش.. لغزید و کمی ریخت رو شکمم.
ناله ام رفت هوا. ضربان قلبم تند شد. بیشتر از هر چیز تیغ اضطراب داشت زخمم می‌کرد. یکی داشت کنارم چیزی می‌گفت ولی نمی‌فهمیدم. دلم می‌خواست جیغ بزنم ولی خجالتم می‌آمد. فقط دعا دعا میکردم پناه زودتر برود تا خودم را توی دستشویی چک کنم.
نشستم روی صندلی. دستم بی‌اختیار رفت روی کمرم.
پناه سراسیمه ایستاد کنارم. صدا زد:
«پروانه؟ پروانه چته؟! چرا رنگ و روت عین میت شده»
دیگر نتوانستم تحمل کنم. چفت دهانم را باز کردم و از زور درد نالیدم. هم نالیدم هم باریدم..
چون چشم‌ها خوب می‌دانند چه وقت ببارند! چون چشم‌ها خطر را می‌شناسند، حس می‌کنند!
چیز گرمی از لای پاهام ریخت پایین.. نگاه کردم به زیر صندلی.. خون بود..
یکی تو سرم داد می‌زد دیدی نفرین‌هات جواب داد؟ این درد کشنده‌ای که داری با سر زمین خوردن کودکی است که مدام ازت می‌شنید نمی‌خواهیش.
حالا دارد می‌رود. با پای خودش هم می‌رود.
چون اینقدر غرور داشت که وقتی حس کرد اضافه است خودش را از زندگی ات کنار بزند. درست برعکس تو که چند سال است خبر داری زیادی هستی و مثل زالو چسبیدی به این زندگی!»
وقتی وجدانم بلند بلند اینها را می‌گفت تازه یادم افتاد مادرم...دیر بود ولی پشیمان شده بودم. دیر بود ولی هنوز امید داشتم. پناه را التماس کردم که زنگ بزند اورژانس.
بیچاره پناه قالب تهی کرد. سراسیمه نگاهی به پایین پام انداخت.. فکر کنم رد خون روی سرامیک را دید که دو دستی زد توی سرش و داد کشید:«یا امام حسین»
من هم توی دلم همین را گفتم. از آن لحظه تا وقتی که دکتر گفت باید کورتاژ شی.. ولی دیر شده بود. از دست امام هم کاری برنمی‌آمد.. چون بچه‌ام تلف شده بود. من هم لایق این نبودم که آقا مرده‌ام را زنده کند. اصلا انگار او رفت تا تلافی ناشکری‌ام باشد. حالا همه فهمیدند که من تو راهی داشتم. یکی یکی آمدند ملاقاتم. هر کس چیزی می‌گفت برای قوت قلب. لیلا و پریسا گله کردند چرا زودتر خبردارشان نکردم. هیچ دفاعی نداشتم.. آنها از زندگی من چه می‌دانند؟ سر همین هم گفتم هیچ‌کس پیشم نماند. اما پریسا شب دوم با یک ساک بزرگ آمد و وسایلش را چپاند توی اتاق پویا. هر چه گفتم برو گوش نکرد.