🦋💔🦋💔🦋💔🤝🎭🤝🎭🤝🦋💔🦋💔🤝🎭💔#به_جان_او#جان_82#ف_مقیمی#فصل_چهارم#محسنکیفم کوک است. انگار تازه دارد زندگی روی خوشش را نشانم میدهد. پری که حاملهاست، تو این بنگاه هم حسابی جا افتادهام. اصلا از وقتی من آمدهام کلی اعتبار برای بهرامی جمع کردهام.. مشتریهاش هم چندبرابر شدهاند. چقدر خر بودم که توی این سالها چسبیدم به حاجی! داشتم دستی دستی آیندهی خودم را فنا میدادم. اینهمه از صبح سگ دو میزدم به خاطر چندرغاز کمیسیون که آن هم بیشترش میرفت تو جیب پدرخوانده! نسبت شراکت با بهرامی و کار کردن برا حاجی عین نسبت جت میماند به ژیان!
همین امروز یک معاملهی شیرین جوش دادم که کف بهرامی برید. طرف ملکش را داده بود دست بساز بفروش. او هم تِر زده بود به نقشه! التماس میکرد کمکش کنیم واحدهایش را با قیمت خوب بفروشد تا بتواند برای زنش یک آپارتمان تر و تمیز بخرد و زندگی کند. بهرامی اشاره کرد به من و گفت غمت نباشد. آقا محسن درستش میکند. ما هم ماندیم تو معذوریت! دیروز یک زوج جوان آمدند پرسوجو برای خرید خانه. اینقدر از ملک داغان یارو تعریف کردم که آب از لب و لوچهشان ریخت. بعد هم گفتم صاحبخانه راضی نمیشود خانه را رد کند برود. کنار گذاشته برای پسرش! رفتند و دیدند. یک مقدار توی ذوقشان خورد اما خودم با مشاوره و بازارگرمی جمع و جورش کردم.
صاحبخانه که اسمش احسانی است تا ماجرا را شنید زنگ زد و کلی دعایم کرد. بدبخت زنش مریض است. میگفت اگر بفهمد بعد از یک سال تو زیرزمین زندگی کردن خانهاش اینطوری ساخته شده سکته میکند. گفتم:«من برات معامله رو با همون قیمتی که میخوای میفروشم فقط تو هم حواست باشه جلو مشتری اصلا سر قیمت کوتاه نیای تا من بهت رو بزنم. نگران چیزی هم نباش»
زن و شوهره آمدند. پسره انگار هنوز دو دل بود. هی به زنش نگاه میکرد و با هم پچپچ میکردند. زنه رو کرد بهم:«هیچ خونهی دیگهای سراغ ندارین که به پول ما بخوره؟ اینجا خیلی پرتی داره»
چشمهام را گرد کردم:«خانوم؟! نفرمایید! به قرآن همین حالا که من و شما داریم چونه میزنیم چند تا مشتری دست به نقد پاش نشسته»
دوباره به هم نگاه کردند. خودم را خم کردم جلو و صدام را پایینتر آوردم:«بعدشم شما دیگه با این پول کجا میخوای خونه نوساز گیر بیاری؟ به خدا من اصلا قصد نداشتم این خونه رو به کسی معرفی کنم. ولی تا چشمم به شما افتاد دلم یجوری شد. زنگ زدم به صابخونه گفتم اینطوری..»
بهرامی از آن سر بنگاه دم به دمم میگذارد:«اصلا آقای احسانی به اعتبار آقامحسن خونههاش رو گذاشته تو این بنگاه واسه فروش.. وگرنه خیلی سخت میگیره»
زنه در میآید که:«آخه خونهاش طبقه پنجمه ولی آسانسور نداره»
میخندم:«خانوم! ماشالله شما هنوز جوونی.. پنج طبقه که چیزی نیس.. خودش ورزشه»
و واقعا هم ورزش لازم است. وقتی از در وارد شد، یک لگ مشکی پوشیده بود که از خط ران تا زانوهاش گوشت پاش تکه تکه ریخته بود بیرون. حالا بالاتنهاش زیر پالتو بود نمیشد پستی بلندیهای زاقارتش را دید ولی میشد حدس زد آن بالا هم نما همچین خوب نیست! من نمیفهمم وقتی یک عده اینقدر بدهیکل و زشتند چه اصراری دارند عین دافها لباس بپوشند؟ وقتی رفت تا نیم ساعت داشتیم با بهرامی به سیسپک غیر اصولی بدنش میخندیدیم.
برگردیم به معامله! خلاصه اینقدر از مزایای این خانه برایشان گفتم که دلشان قرص شد. فقط غمشان قیمت بود که خب حق داشتند. من از عمد یک قیمت پرت داده بودم که تخفیف به جانشان بنشیند. دستی به تهریشم کشیدم و نفسم را دادم بیرون:«عمویی خالهای چمیدونم کسی رو ندارین ازش قرض بگیرید؟ اصلا کمیسیون ما هم شیرینیتون.. من خداشاهده فقط میخوام شما صاحب خونه بشید. میدونید بعد عید همین خونه چقدر قیمتش میره بالا؟»
پسره دوباره با زنش حرف زد و کیفور از مرام من گفت:«خدا خیرتون بده! نه اتفاقا اگه جور بشه که حق الزحمهی شما محفوظه ولی من واقعا نمیتونم...اگه میشد باز قیمت پایینتر بیاد عالی میشه»
زنگ زدم به احسانی و کشاندمش بنگاه. از قبل توجیه بود که باید چهکار کند. پسره همان حرفها را زد. نگاهی کردم به احسانی و ژست التماس گرفتم:«آقای احسانی من میدونم تا همینجاشم خیلی کوتاه اومدی ولی به حرمت سیدالشهدا که الان تو ایام عزاداریشون هستیم اگه جا داره باز کوتاه بیا..
فک کن داری به این دوتا جوون شیرینی میدی»
احسانی دستی به ریشش کشید و با تردید گفت: «والا...آخه...باشه هر طور شما بگید. مبارکتون باشه»
با خنده دستهام را کوبیدم به هم و نگاه کردم به زن و شوهره:«نگفتم آقا احسانی کارش درسته؟!»