مجله قـلـمداران

#جان_79
Канал
Логотип телеграм канала مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiПродвигать
1,62 тыс.
подписчиков
1,26 тыс.
фото
320
видео
824
ссылки
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
ف_مقیمی:
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_79
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم

#پروانه

آخرهای مهر است. مهر بی‌مهری! مهر بی‌بارش! مهر دود و چرک و سیاهی! دارم به هر ضرب و زوری شده روزها را دوتا یکی می‌کنم و می‌گذرم..
دهه‌ی اول محرم است. توی محل بوی اسپند و رنگ عزا پاشیده‌اند. در دلم اما خیلی وقت است سیاهی زده‌اند. دست پویا را گرفته‌ام برویم مسجد، بلکه با روضه اشک بریزم ولی تکیه‌های شربت و چای برای او جذابیت دیگری دارد. بند کرده برایش شیر صلواتی بگیرم و کیک. هفت هشت نفری جلوتر از ما ایستاده‌اند. چند دختر بد آرایش و بد لباس هم پشت سرم هستند. صدای یک نفرشان بدجوری روی اعصابم است. عین زنگ بلبلی خانه‌‌های قدیمی، هرهر می‌خندد و از اینکه چطور از امیر نامی یک نخ سیگار کش رفته و به سرفه افتاده حرف می‌زند. زیرچشمی نگاه می‌کنم به سر و ریختش. موهای قهوه‌ای‌اش را اتو‌کشیده و چتری‌هاش تا روی پلکش آمده. اینقدر آرایش کرده که باید با کاردک صورتش را تمیز کنی.. بعید می‌دانم بیشتر از هجده نوزده سالش باشد. دلم می‌گیرد.. انگار محرم‌ها سروکله‌ی این تیپ آدم‌ها بیشتر می‌شود. جوری لباس می‌پوشند فکر می‌کنی دارند می‌روند عروسی! بعد یکی مثل شوهر من هم چشمش می‌خورد بهشان و ...
من که حلالشان نمی‌کنم.. کاری به این حرف‌های قشنگ قشنگ هم ندارم که باید برایشان دعای خیر کرد و مهم دل است..
این بی‌انصاف‌ها زندگی من را ناامن کرده‌اند. رختخواب من سرد شده بخاطر عرض اندام این آدم‌ها! همین دیشب وقتی با محسن از این مسیر رد می‌شدیم دیدم که چطوری زل زده به پر و پاچه‌ی یکی از همین‌ها... داشتم باهاش حرف می‌زدم ولی حتی یک‌ کلمه هم نشنید. خر که نیستم! می‌فهمم! پویا پایین چادرم را می‌کشد:«مامااان بریم جلو دیگه»
دختره بی‌اجازه لپش را می‌کشد:« آخی نازی.. چه چشمایی داره»
دست پویا را محکم می‌کشم و با اخم می‌‌روم جلو. می‌خواهم بفهمند که ازشان متنفرم. ولی حیف که نمی‌فهمند.. صدای هر و کرشان تا هفت محله آن‌طرف‌تر می‌رود. از روی میز یک لیوان شیر ولرم برمی‌دارم. مسئولش می‌گوید کیک تمام شده! مجبور می‌شوم از دکه‌ی کناری یک کیک بخرم بدهم دست پویا تا ونگ نزند. صدای روضه‌خوان از بلندگوی مسجد می‌آید. بلندتر از صدای حسین حسین این تکیه! یک زن و مرد با دو دختر بچه وارد حیاط مسجد می‌شوند. آرزو به دلم ماند یک‌بار با محسن برویم مسجدی ،هیئتی، حسینیه‌ای! نه که اهلش نباشد؛ فقط انگار عارش می‌آید با من برود این‌طور جاها! تا پارسال و پیارسال که با صولت می‌رفت هیئت؛ امسال را نمی‌دانم با چه کسی می‌پلکد. اگر شب به شب غذای نذری نمی‌آورد شک می‌کردم به عزاداری کردنش! وقتی نه نماز می‌خواند نه از چشمش محافظت می‌کند عزاداری کردنش به چه درد می‌خورد؟! راستش دیگر بهش اعتماد ندارم! احساس می‌کنم یک روده‌ی راست هم توی شکمش نیست. دیشب برای یک لحظه چشمم خورد به نوار اعلان‌های گوشیش؛ نوشته بود صیغه‌خونه یک عکس فرستاد! گر نگرفتم؟ داشتم از تنگی نفس می‌مردم ولی به روی خودم نیاوردم! چون دردی ازم دوا نمی‌شد. نهایت کتمان می‌کرد و با چهارتا حرف درشت مجبورم می‌کرد لالمونی بگیرم. سینه‌ام سنگین است. دوست دارم پرواز کنم تا مسجد. های های گریه کنم برای بدبختی‌هام.
« سریع بخور می‌خوام برم مسجد»
پویا رام و مطیع سر تکان می‌دهد و کیکش را گاز می‌زند.
یک‌هو از پشت سر کسی صدایم می‌کند. صدای سیماست. دوست ندارم برگردم ببینمش ولی وقتی می‌زند به شانه‌ام کاری نمی‌شود کرد.
برمی‌گردم. ده قلم آرایش کرده و موهای بلوندش را از زیر شال انداخته بیرون. گمان نکنم فقط این باشد. احتمالاً لب‌ها و گونه‌هاش را هم پروتز کرده؛ قبلا اینقدر برجسته نبود!
به زور لبخند می‌زنم و سلام احوال‌پرسی می‌کنم.
درجا می‌پرسد:«چقدر لاغر شدی؟ رژیم می‌گیری؟»
این چند وقت همه همین را می‌پرسند. کسی چه خبر دارد از دل من؟
«بابا مگه با این وروجک دیگه جونی برام باقی می‌مونه؟»
می‌خندد و لپ پویا را می‌کشد:«چقدرم ماشالله نازه این پسرت. عین دسته گل می‌مونه»
پویا خودش را پشت چادرم قایم می‌کند. می‌ترسم شیر از دستش بیفتد:« سریع بخور مامان دیر شد»
«چادری شدی؟!»
نگاهی گذرا به چادرم می‌اندازم:« مگه تاحالا ندیده بودی؟ من همیشه محرم‌ها چادر می‌پوشم»
شالش را جلو‌تر می‌کشد:«ئه..باریکلا..نه ندیده بودم..خب چه خبر؟! خیلی وقته ندیدمت»
نخیر! انگار تازه چانه‌اش گرم شده! اصلا حال و حوصله‌اش را ندارم. گوشم به مداحی است. حواس‌پرت می‌گویم:«سلامتی» و اشاره می‌کنم به مسجد:« داشتم می‌رفتم مسجد. پویا گیر داد دسته ببینیم و شیر بگیریم. ولی اینقدر فساد زیاده آدم حالش بد می‌شه»