🦋💔🦋💔🦋💔🤝🎭🤝🎭🤝🦋💔🦋💔🤝🎭💔#به_جان_او#جان_78#ف_مقیمی#فصل_چهارم#محسنهر چه بیشتر میگذرد حالم خرابتر میشود.. نمیدانم بخاطر کدام یک از گیر و گور و بدبختیهام است. قربان خدا بروم دور و برم پر است از بدبختی.. چند هفته است دارم از جیب میخورم و کفگیر خورده ته دیگ! از آنطرف عزای عقد مژگان را گرفتهام که چطور آفتابی شوم توی سالن.. دلم نمیخواهد دیگر چشم تو چشم حاجی شوم. بدجوری از چشمم افتاده.. اگر هم نروم به تریش مامان و مژگان بر میخورد. اما از همهی اینها که بگذریم حالم با خودم خوب نیست. همهاش منتظر یک بهانهام دور و برم خلوت شود فیلم ببینم. وقتی هم که شرایط جور نمیشود عین سگ پاچهی همه را میگیرم. دیروز به این یارو دکتره پیام دادم همینها را گفتم، گفت:«قرار شد فقط در زمانهایی که من گفتم بری سر وقت فیلم!»دیگر رویم نشد بگویم وقتی پای نفس و علاقه وسط باشد من از بابام هم حرفشنوی ندارم! نوشتم چشم و رفتم تو سایتهای پورن! یکی نبود بگوید آخر مرتیکهی الاغ مگر تو با پروانه عنق نیستی که داری خودت را با دیدن این عن و گهها تحریک میکنی؟ بعد که کمرت پر شد میخواهی چه غلطی بکنی؟ ولی گفتم که! وقتی پای نفس به میان بیاید از خود گاوم هم حرفشنوی ندارم! مجبور شدم بعد از مدتها با خودم مشغول شوم و بعد عین سگ پشیمان بشوم. احساس میکنم دارم افسرده میشوم. دیگر دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. بهرامیفر هنوز هم دارد پیغام پسغام میفرستد بروم پیشش ولی دروغ چرا؟ به قول گفتنی انگار پشتم باد خورده. حس و حال کار و چرخ زدن بین آدمها را ندارم. دلم میخواهد یک گوشه لش کنم و با کلش سرگرم شوم. اما وسط همان کلش بازی کردن هم، مدام تو فکر دیدن یک فیلم جدیدم. امشب ویر این افتاده به جانم که چند فیلم باغ وحشی ببینم.
«بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟»
سینی چای را میگذارد روی میز و پایین پام روی مبل تکنفره می نشیند. حتما یک جوری از زیر زبان پناه بیرون کشیده که دیشب صولت همراهمان نبوده! اگر حرفش شد شیرفهمش میکنم که بخاطر حرف او قرار را به هم نزدم خودم دلم نمیخواست داداشش صولت را ببیند.
همانطور که به گوشی نگاه میکنم سرسنگین جواب میدهم:«فعلا نه! منتظرم خبر بدن»
نفس عمیقی میکشد:«خب چرا برنمیگردی بنگاه خودتون؟! بابا که چندبار پیغام فرستاده!»
هه! خیال کرده من منترش هستم! این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست:«هروقت یاد گرفت مستقیم از خودم بخواد اون وقت شرطه! اینبار دیگه باید خواب اونجا رفتنمو ببینه.»
فنجان چایش را از روی میز برمیدارد و بین دستهاش میگیرد:«چطور دلت میاد اینطوری درمورد پدرت حرف بزنی. بیا از خر شیطون پیاده شو. بنده خدا سن وسالی ازش گذشته. خدا رو خوش نمیاد باهاش لجبازی کنی»
باز نصیحتبازیهاش شروع شد!
«من و بابام با هم تفاهم نداریم. بعدشم! به قول دکتر پروانتووون برا رسیدن به موفقیت باید از وابستگیهات دل بکنی»
«دکتر پروانهمون؟!»
«آره دیگه! شوما خیلی قبولش داری!»
صداش میلرزد:«مگه تو قبولش نداری؟»
هرکار کردم لحنم را جوری نکنم که متوجه حسم به دکتر نشود نتوانستم. حالا مگر تا ته و توی قضیه را در نیاورد ول میکند؟
یک هوم سوالی ضعیف هم میبندد به سکوتم که یعنی منتظر است. سریع پاهام را از روی کاناپه جمع میکنم و همانطور که لیوان چایم را برمیدارم مینشینم:«من جز خودم و خدا هیچکسی را قبول ندارم.»
خودش را کمی جلو میکشد:«اتفاقی افتاده؟! چرا حس میکنم دیگه مثل قبل بهش اعتقادی نداری؟!»
حبه قند را بین دو دندانم نگه میدارم و میخندم:« همچین میگه اعتقاد انگار آمونه!»
زل میزنم تو چشمش:« من از همون اولشم بهش اعتقادی نداشتم. قبلنم گفتم! هر کسی خودش روانشناس خودشه»
اینقدر جا خورده که به هندل زدن افتاده:«ولی تو که میگفتی دکتر پروانه خیلی کارش درسته.»
ته چایم را هورت میکشم و لیوان را میگذارم روی سینی:«آره خب! الانم میگم! تو بین این روانشناسای آبکی، باز یه مقدار اون بهتره. اونم چون خدا پیغمبر سرش میشه وگرنه که هیچی حالیش نیس»
کم مانده بدبخت بزند زیر گریه:«یعنی اصلا کمکی بهت نکرده؟»
نگاه معناداری میکنم بهش:«عزیزم من که مشکلی نداشتم! مثل اینکه یادت رفته بابت تو پیش این بابا رفتیما! پس اونی که باید راضی باشه تویی نه من!»
یکهو برق میگیردش. انگشت اشارهاش را میگیرد طرف خودش و میگوید:«بخاطر من؟ من...من مشکل داشتم؟!»
بدون اینکه خودم بخواهم صدام یک پرده بالاتر میرود. گردنم عین غاز میپرد جلو:«بله ..تو! یادت رفته اعصاب نداشتی دم به دیقه پاچهی منو پویا رو میگرفتی؟! کی بود میگفت اینقدر از زندگی ناامیدم که میخوام بمیرم؟»
پلکش میپرد. دستهاش مثل چند وقت قبل شروع میکند به لرزش. داد میزند غرورش جریحه دار شده و عصبی است ولی نمیدانم چه کرمی افتاده به خشتکم، نمیتوانم حرصش را در نیاورم.