زن و جامعه (زن کارگر)

#یک
Канал
Запрещенный контент
Политика
Социальные сети
Образование
Персидский
Логотип телеграм канала زن و جامعه (زن کارگر)
@zan_jПродвигать
2,08 тыс.
подписчиков
17,1 тыс.
фото
14,3 тыс.
видео
5,21 тыс.
ссылок
تماس با ما : @Zan_jameh Women's emancipation
📕#یک_کتاب

🔹«آخرین روز یک محکوم»، رُمانی نوشته‌ی ویکتور هوگو است که نخستین بار در سال ۱۸۲۹ انتشار یافت. این رُمان که در زمانه ی خود، اثری بسیار شوکه کننده بود، داستانی ژرف و تکان‌دهنده‌ و کتابی بسیار بااهمیت در عرصه‌ی تحلیل‌های اجتماعی است. مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ، هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلی بخش است و او ساعت هایش را با فکر کردن به زندگی سابق خود و زمان آزادی اش سپری می‌کند. اما با گذشت ساعت‌ها، او می‌داند که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید قدم در مسیری بگذارد که بسیاری قبل از او، آن را تجربه کرده‌اند، مسیری که به گیوتین ختم می‌شود. مجرمی که نه نام او مشخص و نه می‌دانید چه جرمی مرتکب شده است. او در تلاش برای گرفتن بخشش از مردم و دادگاه است، اما،‌ مردم شهر او را با عناوینی مثل جانی،‌ قاتل و... می‌شناسند و حاضر نیستند لحظه‌ای حرف‌های او را بشنوند! در تمام طول کتاب با ترس و دلهره مرد همراه می‌شوید و در ذهن او حضور دارید.

🔹در کتاب آخرین روز یک محکوم؛ اثر ویکتور هوگو می‌خوانیم:

«از جا بلند شدم؛ دندان‌هایم به هم می‌خوردند، دست‌هایم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. با‌این‌حال زندان‌بان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانه‌ی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دست‌هایم دست‌بند زدند. دست‌بند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبان‌ها آن را به‌دقت می‌بستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته می‌شد. از حیاط‌خلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکش‌های بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا به‌راستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. به‌محض ورود به سالن صدای همهمه‌ی مردم و صدای جنبش سلاح‌ها به هم درآمیخت. نیمکت‌ها با سروصدای زیاد جابه‌جا شدند. دیوارَک‌ها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، می‌گذشتم، احساس می‌کردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهره‌ها با دهان‌های باز را به حرکت درمی‌آورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دست‌بندی به دستم نیست اما به یاد نمی‌آوردم کجا و کِی آن را باز کرده‌اند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آن‌چه که تا آن زمان به طور مبهم پیش‌بینی کرده بودم، به‌روشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظه‌ی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آن‌جا بودم. نمی‌دانم چه‌طور می‌توان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آن‌جا هستم، حتی ذره‌ای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجره‌ها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه می‌یافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادی‌بخش خورشید، این‌جا و آن‌جا بر چارچوب نورانی پنجره‌ها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کف‌پوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن می‌شدند، در زوایای دیوارها می‌شکستند و هر پرتویی که از لوزی‌های درخشان پنجره‌ها به درون راه می‌یافت، منشور بزرگی از غبار طلایی‌رنگ را در هوا می‌شکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر می‌رسیدند. خوشحالی‌شان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهره‌ی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشه‌ها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامش‌بخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالی‌که با دستمال‌گردنش ور می‌رفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت می‌کرد. تنها اعضای هیئت‌منصفه بودند که پریده‌رنگ و مغموم به نظر می‌رسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شب‌زنده‌داری بود. برخی از آن‌ها خمیازه می‌کشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانه‌ای از حالت کسانی که به‌تازگی حکم اعدام کسی را صادر کرده‌اند، دیده نمی‌شد و من در چهره‌ی آن مرفهین خوب‌کردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمی‌دیدم.»
#آخرین_روز_یک_محکوم
#ویکتور_هوگو

https://t.me/tajrobeneveshtan/2849

@zan_j
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تجمع، اعتراض، حق مسلم ماست!

شورای عالی کار، حامی سرمایه دار!

کر‌مانشاه

تجمع اعتراضی بازنشستگان تامین اجتماعی

تجمع اعتراضی جمعی از بازنشستگان در برابر سازمان تأمین اجتماعی تهران به مناسبت اول ماه مه روز جهانی کارگر.

#یک_می_روز_جهانی_کارگر

@zan_j
📕#یک_کتاب


کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» اثر بهروز بوچانی؛ داستان سال‌های اقامت نویسنده‌ی ایرانی است که در جریان پناهندگی به استرالیا دستگیر شد. بوچانی بعد از غرق شدن قایق مهاجران غیر قانونی از مرگ گریخت. اما در اقدام بعدی‌اش به دست گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و همراه مهاجران دیگر به جزیره «مانوس» فرستاده شد.

هیچ دوستی به جز کوهستان، کتابی است که بهروز بوچانی آن را طی دوره‌ی بازداشت ۶ ساله‌ی خود در جزیره مانوس نوشته است. کتاب نامه‌ای است سوزناک، به کسانی که او را با شناسه‌ی «ام ای جی ۳۵» تعریف می‌کنند، کسانی که اصرار می‌کنند که او چیزی بیش از یک شماره نیست. بوچانی زندگی در مانوس را با جزئیاتی تکان دهنده از ظلم، تخریب و تحقیر بازگو می‌کند. او زیبایی را در گل‌های عجیب و غریب و ماه مانوس پیدا می‌کند، چیزهایی که در تنهایی او را تسکین می‌دهد. هیچ دوستی به جز کوهستان با وسایلی محدود و در شرایطی سخت به نگارش درآمده است.
#هیچ_دوستی_به_جز_کوهستان
#بهروز_بوچانی
#ادبیات
#یک_کتاب
#یک_نویسنده

«چند روز بعد از مـراسم بـه‌خاک سپردن مادرم، پدربزرگ بـه مـن گفت: خوب آلکسی، تـو کـه مدال نیستی همیشه بـه گـردنـم آویزانت کنم. جـای تـو اینجـا نیست. بـرو تـوی مـردم. و مـن هـم رفتـم میـان مـردم. » (دوران کودکی - ماکسیم گورکی)

کتاب «دوران کودکی»، داستان زندگی خود ماکسیم گورکی، نویسنده روس است و نخستین کتاب از داستان سه‌گانه‌ای (تریلوژی) است که دو قسمت دیگر آن «در جستجوی نان» و «دانشکده‌های من» است. نویسنده به خاطرات اولین سال‌های زندگی خود در میان مردم پرداخته است. دچار بدبختی و فقری است که موجد پست‌ترین تمایلات است. میان پدربزرگی خشن و مادربزرگی مهربان به سر می‌برد. خانواده در وحشت از پیرمرد به حیات ادامه می‌دهد و او هم بی‌دریغ زن و بچه‌هایش را به باد کتک می‌گیرد. تنها لحظات آرام وقتی است که پدربزرگ در خانه نیست. آنگاه است که همه خانواده به شادی و پایکوبی می‌پردازند، مشروب می‌نوشند،‌ مادربزرگ می‌رقصد، و به بچه‌ها شیرینی و شربت داده می‌شود.

اما اغلب، خاطرات تلخ است که افکار نویسنده را به هم می‌ریزد. خاطره عمویی که زاری می‌کند، چرا که زنش را آنقدر زده که بر اثر ضربات، در حال مرگ است. تنها یکی از دوستان آلیوشا، پسرکی کولی، مورد علاقه پیرمرد است که او هم به شکل خدعه‌آمیزی بر اثر حسادت به دست عمه‌های آلیوشا کشته می‌شود. آتش‌سوزی عظیمی همه را خانه‌خراب می‌کند و موجب جدایی خانواده می‌شود… پسرک کم‌کم بزرگ و شیطان‌تر می‌شود و از اینکه پدربزرگش کمتر از سابق او را کتک می‌زند، دچار حیرت می‌شود. پسرک عاشق کوچه است. چشمش کم‌کم به زندگی باز می‌شود، بی‌آنکه راز غمی که او را فراگرفته، برایش فاش شود. بدبختی هم‌چنان بر مردم بیچاره سنگین و سنگین‌تر می‌شود و پیرمرد باید اموالش را با بچه‌ها قسمت کند. کاملاً فقیر و خسیس می‌شود. مادر آلیوشا می‌میرد و پسرک نوجوان باید به دنبال چوب جمع کردن برود. داستانسرای ما کم‌کم متوجه می‌شود که دهقان های روس از بس ناملایمت و بدبختی کشیده‌اند، کم‌کم به رنج خویش عادت کرده‌اند و حتی به آن علاقمندند. وقتی هم که فاجعه‌ای بزرگتر از گذشته پیش می‌آید، آن را چون حادثه و وسیله‌ای برای تفریح در زندگی محقر خود تلقی می‌کنند و «بر چهره‌ای خالی، جای چنگ زینتی به شمار می‌رود».

زندگینامه‌های نویسنده به حق در آثار گورکی مشهورترین آنهاست، و در میان آن‌ها «دوران کودکی» مسلماً شاهکار نویسنده به شمار می‌رود و بازپردازی غم‌آور طبقات فقیر روسیه در اواخر قرن نوزدهم است.

در قسمتی از کتاب «دوران کودکی» می‌خوانیم:

«پدرم روی کف اطاق نیمه تاریک و تنگ، زیر پنجره خوابیده و پیراهنی بی‌اندازه دراز و سفید به تن دارد. انگشتان پاهای برهنه‌اش به طرز عجیبی از هم بازشده و انگشتان دست‌های رئوفش نیز که با آرامش تمام بر سینه‌اش گذاشته شده، کج و معوج است. چشمان پرنشاطش را دو دایره سیاه، دو سکه مسین کاملا پوشانده؛ چهره مهربانش تیره به نظر می آید و دندان‌هایش که به شکل ناهنجاری نمایان است، مرا می‌ترساند. مادرم نیمه برهنه است و دامن سرخی پوشیده و شانه سیاهی را که من همیشه پوست هندوانه با آن می‌بریدم، به دست دارد و به زانو ایستاده، موهای بلند و نرم پدرم را از پیشانی‌اش به طرف پشت سر، شانه می‌کند. چشمان خاکستری اش باد کرده است و قطره‌های درشت اشک پیاپی فرو می ریزد. پدربزرگم دست مرا در دست دارد. پدربزرگم چاق و گرد است و سر بزرگ و چشمان درشتی دارد و بینی‌اش مضحک و شل و ول است. از سر تا به پا سیاه به نظر می‌آید و نرم است و گیرایی عجیبی دارد. او هم گریه می‌کند و به طرز خاص و جذابی سخنان مادرم را بازمی‌گوید و از سر تا پا می‌لرزد و مرا به سوی پدرم هول می‌دهد. ولی من پیله می‌کنم و پشت سرش قایم می‌شوم. می‌ترسم و ناراحتم. هیچ وقت گریه بزرگ‌ترها را ندیده بودم و سخنانی را که پدربزرگم می‌گوید، نمی‌فهمم. او می‌گوید: «با پدرت وداع کن، دیگر او را نمی‌بینی. مُرد! عزیزم مُرد! در جوانی مُرد. از دنیا خیری ندیده، رفت....» من سخت بیمار بودم؛ تازه برخاسته بودم. خوب به یاد دارم که پدرم هنگام بیماری من، با نشاط و خوش روئی با من ور می‌رفت. بعد ناگهان ناپدید شد و پدربزرگم جایش را گرفت. آدم عجیبی بود. من از پدربزرگم پرسیدم: «از کجا آمدی؟» جواب داد: «از آن بالا، از «نیژنی» سوار کشتی شده، آمدم. آخر روی آب که آدم پیاده راه نمی‌رود؟» هم از این حرف‌ها خنده‌ام می‌گرفت و هم معنی‌اش را نمی‌فهمیدم...»
#ماکسیم_گورکی
#دوران_کودکی
#در_جستجوی_نان
#دانشکده‌های_من

https://t.me/tajrobeneveshtan/3245

@zan_j
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یک_کتاب_خوب
معرفی کتاب «پداگوژی ستم‌دیدگان» اثر پائولو فریره، با اشاره بر بخش‌هایی از ابتدای کتاب که به تفاوت بین ستم‌گر و ستم‌دیده می‌پردازد. (زیرنویس فارسی)

۱۹ سپتامبر ۱۹۲۱ پائولو فریره*، آموزگار و فیلسوف مارکسیست برزیلی و یکی از مبلغان پیشگام آموزش انتقادی متولد شد.

«هر وضعیتی که در آن برخی افراد دیگران را از شرکت در فرایند پرسشگری بازدارند، وضعیتی خشونت آمیز است... بیگانه ساختن انسان ها از تصمیم گیری های خود، بدل ساختن آنها به ابژه است.

فریره بیش از همه با اثر «آموزش ستمدیدگان» شناخته می‌شود که یکی از متون بنیادین جنبش آموزش انتقادی است. او که سراسر عمر خود را به فعالیت عملی سوادآموزی و آموزش انتقادی پرداخت، به مدل بانکی آموزش که در آن ذهن شاگردان همچون حساب هایی خالی پنداشته می شود که قرار است با دانش معلم پر شود، انتقاد داشت .
«فرهنگ سکوت» از نظر او به وضعیتی اشاره دارد که در آن روابط اجتماعی نابرابر، برای ستمدیده تصویری منفی و منفعل از خود می‌سازد و افراد تحت سلطه را از واکنش انتقادی به فرهنگی مسلط باز می دارد.
#آموزش_رهایی
*Paulo Freire
@zan_j
حکم زندان برای #سارا_سیاهپور

حکم بدوی دادگاه تجدید نظر #سارا_سیاهپور فعال صنفی معلمان عیناً تایید و به شعبه ۱ اجرای احکام زندان اوین ارسال شد. سارا سیاهپور ، معلم و عضو کانون صنفی معلمان ایران (تهران )، و فعال صنفی البرز بابت اتهام اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی به #پنج سال حبس تعزیری و تبلیغ علیه نظام به #یک سال حبس تعزیری، محکوم شد وی همچنین به دو سال ممنوع الخروجی از کشور
دو سال ممنوعیت عضویت در احزاب، گروهها و دستجات سیاسی و فعالیت در فضای مجازی نیز محکوم گردید.

📌 لازم به ذکر است این فعال صنفی معلمان در تمامی مراحل دادگاه خود از دسترسی به وکیل محروم بوده است .

سارا سیاهپور پیشتر در شهریور ۱۴۰۱ توسط اطلاعات سپاه ثارالله بازداشت شد و سپس با قید وثیقه تا مراحل رسیدگی دادگاه به صورت موقت آزاد گردید. 

شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان ضمن محکوم کردن صدور احکام قضایی قرون وسطایی علیه فعالان صنفی، بر ادامه پیگیری مطالبات پای می‌فشارد و از همه پتانسیل اعتراضی خود علیه این رویه استفاده خواهد کرد.

@kashowra
#معلم_زندانی
#زن_زندگی_آزادی
#علیه_سرکوب_زندان
#علیه_حکومت_کشتار_جنایت
#یک_کتاب

🔹«آخرین روز یک محکوم»، رُمانی نوشته‌ی ویکتور هوگو است که نخستین بار در سال ۱۸۲۹ انتشار یافت. این رُمان که در زمانه ی خود، اثری بسیار شوکه کننده بود، داستانی ژرف و تکان‌دهنده‌ و کتابی بسیار بااهمیت در عرصه‌ی تحلیل‌های اجتماعی است. مردی طرد شده از اجتماع و محکوم به مرگ، هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که این روز ممکن است آخرین روز عمرش باشد. فقط امید به آزادی است که اندکی برایش تسلی بخش است و او ساعت هایش را با فکر کردن به زندگی سابق خود و زمان آزادی اش سپری می‌کند. اما با گذشت ساعت‌ها، او می‌داند که قدرت تغییر سرنوشتش را ندارد. او باید قدم در مسیری بگذارد که بسیاری قبل از او، آن را تجربه کرده‌اند، مسیری که به گیوتین ختم می‌شود. مجرمی که نه نام او مشخص و نه می‌دانید چه جرمی مرتکب شده است. او در تلاش برای گرفتن بخشش از مردم و دادگاه است، اما،‌ مردم شهر او را با عناوینی مثل جانی،‌ قاتل و... می‌شناسند و حاضر نیستند لحظه‌ای حرف‌های او را بشنوند! در تمام طول کتاب با ترس و دلهره مرد همراه می‌شوید و در ذهن او حضور دارید.

🔹در کتاب آخرین روز یک محکوم؛ اثر ویکتور هوگو می‌خوانیم:

«از جا بلند شدم؛ دندان‌هایم به هم می‌خوردند، دست‌هایم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. با‌این‌حال زندان‌بان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانه‌ی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دست‌هایم دست‌بند زدند. دست‌بند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبان‌ها آن را به‌دقت می‌بستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته می‌شد. از حیاط‌خلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکش‌های بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا به‌راستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. به‌محض ورود به سالن صدای همهمه‌ی مردم و صدای جنبش سلاح‌ها به هم درآمیخت. نیمکت‌ها با سروصدای زیاد جابه‌جا شدند. دیوارَک‌ها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، می‌گذشتم، احساس می‌کردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهره‌ها با دهان‌های باز را به حرکت درمی‌آورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دست‌بندی به دستم نیست اما به یاد نمی‌آوردم کجا و کِی آن را باز کرده‌اند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آن‌چه که تا آن زمان به طور مبهم پیش‌بینی کرده بودم، به‌روشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظه‌ی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آن‌جا بودم. نمی‌دانم چه‌طور می‌توان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آن‌جا هستم، حتی ذره‌ای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجره‌ها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه می‌یافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادی‌بخش خورشید، این‌جا و آن‌جا بر چارچوب نورانی پنجره‌ها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کف‌پوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن می‌شدند، در زوایای دیوارها می‌شکستند و هر پرتویی که از لوزی‌های درخشان پنجره‌ها به درون راه می‌یافت، منشور بزرگی از غبار طلایی‌رنگ را در هوا می‌شکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر می‌رسیدند. خوشحالی‌شان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهره‌ی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشه‌ها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامش‌بخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالی‌که با دستمال‌گردنش ور می‌رفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت می‌کرد. تنها اعضای هیئت‌منصفه بودند که پریده‌رنگ و مغموم به نظر می‌رسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شب‌زنده‌داری بود. برخی از آن‌ها خمیازه می‌کشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانه‌ای از حالت کسانی که به‌تازگی حکم اعدام کسی را صادر کرده‌اند، دیده نمی‌شد و من در چهره‌ی آن مرفهین خوب‌کردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمی‌دیدم.»
#آخرین_روز_یک_محکوم
#ویکتور_هوگو

https://t.me/tajrobeneveshtan/2849
@zan_j
درباره فیلم "یک روز به‌خصوص" و زنان خانه‌دار

آنتونیتا یکی از همان انبوه زنان خانه‌داری است که سالهاست روزهایش در شستن ملافه‌ها و پختن غذا و رسیدگی به شوهر و بچه‌هایش می‌گذرد و هیچ خلوت شخصی برای خودش ندارد. او هم به همان بلایی دچار شده است که گریبان اغلب زنان متأهل خانه‌دار را می‌گیرد: اینکه خودشان و رویاهایشان را از یاد می‌برند و فکر می‌کنند از ابتدا زنی با پیش‌بند در آشپزخانه بوده‌اند و قرار نیست چیز دیگری از زندگی بخواهند. به همین دلیل در روز تاریخی دیدار موسولینی و هیتلر که همه اهالی محله و خانواده‌اش بیرون می‌روند، او در خانه می‌ماند اما هیچ برنامه‌ای برای اوقات فراغتش ندارد و نمی‌داند چطور از آزادی و تنهایی‌اش لذت ببرد.

آنچه آن روز را برای او به‌خصوص می‌کند، دیدار اتفاقی و گذرا با مرد همسایه است که بر خلاف بقیه، تفکرات ضدفاشیستی دارد و همین خلاف‌آمد جمع بودن، او را برای زن متمایز می‌کند. مرد، او را در همه آن وظایف تکراری و فرساینده همراهی می‌کند و آن را به صورت یک کار دونفره درمی‌آورد که برای هر دو لذت‌بخش باشد. حتی اگر جمع کردن ملافه‌ها یا درست کردن قهوه باشد. شوهر آنتونیتا مثل بسیاری از مردان تنها انتظاری که از آنتونیتا به عنوان یک زن دارد، این است که یک کدبانو باشد. دلیلی که رابطه عمیقی میان آنتونیتا و گابریل شکل می‌گیرد، این است که در ارتباط با او دیگر به یک زن خانه‌دار تقلیل نمی‌یابد و هویتش به نقش او در قالب همسر و مادر خلاصه نمی‌شود و برای اولین بار خودش را خارج از چارچوب وظایف و تعهدات زن خانه‌دار می‌بیند و می‌تواند استعداد و علاقه سرکوب شده‌اش را بروز دهد.

غروب که می‌رسد، آن روز به‌خصوص تمام می‌شود و با دستگیری گابریل انگار آنتونیتا هم دوباره به تبعید دائمی‌اش در آشپزخانه بازمی‌گردد و به کارهای خانه‌اش مشغول می‌شود. با این تفاوت که حالا او بعد از اینکه همه امور خانه‌داری‌اش را انجام می‌دهد، روبروی پنجره بسته خانه مرد می‌نشیند و کتابی را که گابریل به او داده، می‌خواند و می‌کوشد از دل روند طاقت‌فرسای خانه‌داری لحظاتی را به خودش اختصاص دهد و به کار مورد علاقه‌اش بپردازد. زنهایی که شب‌ها آنقدر مرتب کردن آشپزخانه‌شان را طول می‌دهند تا همسر و بچه‌هایشان به خواب بروند تا به خلوت خود پناه ببرند، زنهای تنهایی‌اند که هیچ کس متوجه مرگ تدریجی و خاموش آنها در طول پروسه جانکاه خانه‌داری نمی‌شوند.

A specail day

#فیلم_زنان
#یک_روز_بخصوص #اتوره_اسکولا #محصول_۱۹۷۷
#زنان_خانه_دار

#نزهت_بادی
@zan_j
حقیقتاً چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن که بهترین و بزرگ‌ترین و برنده و «موفق» می‌شود، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را بیشتر باخته است. رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها افتخاری ندارد تا زمانی که حتا #یک_کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز انسان راستین شرمگین از «موفقیت‌»هایش است نه مفتخر به آنها. و این «شرم خود یک انقلاب است».

نامه‌ی #مارکس به روگه_۱۸۴۴

#زنده_باد_جنبش_نان_کار_آزادی
@zan_j
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یک_کتاب_خوب
معرفی کتاب «پداگوژی ستم‌دیدگان» اثر پائولو فریره، با اشاره بر بخش‌هایی از ابتدای کتاب که به تفاوت بین ستم‌گر و ستم‌دیده می‌پردازد. (زیرنویس فارسی)
@zan_j
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یک_کتاب_خوب
معرفی کتاب «پداگوژی ستم‌دیدگان» اثر پائولو فریره، با اشاره بر بخش‌هایی از ابتدای کتاب که به تفاوت بین ستم‌گر و ستم‌دیده می‌پردازد. (زیرنویس فارسی)
@zan_j
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یک_کتاب_خوب
معرفی کتاب «پداگوژی ستم‌دیدگان» اثر پائولو فریره، با اشاره بر بخش‌هایی از ابتدای کتاب که به تفاوت بین ستم‌گر و ستم‌دیده می‌پردازد. (زیرنویس فارسی)
@zan_j
"زندگی ماها یا منافع آنها؟!" پارچەنوشتەای در دستان یک فعال جلیقە زرد در تظاهرات امروز!

امروز در میدان رپوبلیک پاریس در گرامیداشت #یک_می روز جهانی کارگر، که پلیس با برخورد و دستگیری و جریمه نقدی تظاهرکنندگان مانع از برگزاری آن شد.

#روز_جهانی_کارگر
از صفحه :جنبش جلیقه زردها
@zan_j
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فیلم_کوتاه
One hundredth of second

●عنوان: #یک_صدم_ثانیه

●کارگردانان:
Susan Jackson & Alex Boden

این فیلم فقط ۱ دیالوگ دارد!

@zan_j
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#یک_کتاب_خوب
معرفی کتاب «پداگوژی ستم‌دیدگان» اثر پائولو فریره، با اشاره بر بخش‌هایی از ابتدای کتاب که به تفاوت بین ستم‌گر و ستم‌دیده می‌پردازد. (زیرنویس فارسی)

۱۹ سپتامبر ۱۹۲۱ پائولو فریره*، آموزگار و فیلسوف مارکسیست برزیلی و یکی از مبلغان پیشگام آموزش انتقادی متولد شد.

«هر وضعیتی که در آن برخی افراد دیگران را از شرکت در فرایند پرسشگری بازدارند، وضعیتی خشونت آمیز است... بیگانه ساختن انسان ها از تصمیم گیری های خود، بدل ساختن آنها به ابژه است.

فریره بیش از همه با اثر «آموزش ستمدیدگان» شناخته می‌شود که یکی از متون بنیادین جنبش آموزش انتقادی است. او که سراسر عمر خود را به فعالیت عملی سوادآموزی و آموزش انتقادی پرداخت، به مدل بانکی آموزش که در آن ذهن شاگردان همچون حساب هایی خالی پنداشته می شود که قرار است با دانش معلم پر شود، انتقاد داشت .
«فرهنگ سکوت» از نظر او به وضعیتی اشاره دارد که در آن روابط اجتماعی نابرابر، برای ستمدیده تصویری منفی و منفعل از خود می‌سازد و افراد تحت سلطه را از واکنش انتقادی به فرهنگی مسلط باز می دارد.
#آموزش_رهایی
*Paulo Freire
@zan_j
حقیقتاً چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن که بهترین و بزرگ‌ترین و برنده و «موفق» می‌شود، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را بیشتر باخته است. رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها افتخاری ندارد تا زمانی که حتا #یک_کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز انسان راستین شرمگین از «موفقیت‌»هایش است نه مفتخر به آنها. و این «شرم خود یک انقلاب است».

نامه‌ی #مارکس به روگه_۱۸۴۴
@zan_j
#یک_سال_گذشت

از ایستاده مردن زانیار و لقمان و رامین یک سال گذشت.

در حالی اولین سالگرد اعدام آنها سر رسید که در کمتر از یک سال مسئولی قتل کرد و بخشیده شد و آزاد شد ولی در این یک سال برای فعالان سیاسی و مدنی و عقیدتی صدها سال حکم زندان صادر شد.‌ چه تلخ است تبعیض! در حالی اولین سال خاموش شدن این ستارگان سر رسید که قاتلان و جانیان آزادند و بسیاری از فعالان مدنی در زندان و من به اتهام حمایت از زانیار و لقمان و رامین و به دلیل برگزاری مراسم یادبودشان حکم دوباره زندانم تایید شد. چه افتخاری بالاتر از این که باز هم به جهت مخالفت با اعدام و دفاع از انسانی زیستن به زندان محکوم شوم؟! خوب میدانم که در بخشی از تاریخی هستم که جواب انسانیت و آزادی خواهی ش شلاق و زندان و تبعید و اعدام است اما با وجود همه این ها باز هم با افتخار آنچه را که شایسته آنیم فریاد می‌زنم.

مخالف اعدامم، به خاطر این مخالفت در زندانم و به دلیل تاکید بر این مطالبه از داخل زندان، باز هم به زندان محکوم شدم و باکی نیست،ولی درد می‌کشم که همه با هم برابرند اما برخی برابرترند!. چه بسیارند کسانی که در سیاه چاله های ج ا در قرچک و رجایی شهر و … به اتهام قتل و چه بسا بی گناه در زندانند و با سال های طولانیِ حبس و انتظار اعدام،تاوان بی گناهی شان را پس می دهند، تاوان قوانین ارتجاعی و غیر انسانی را! اما نه صدایشان به جایی می‌رسد و نه از جیب مردم پولی دارند که رضایت خانواده مقتول و قاضی و … را جلب کنند، نه رسانه ای دارند که با افتخار عکس آنها را منتشر کند، نه محترمند که چای تعارفشان کنند
نه ماله کشانی دارند که مقتول را هر آنچه خواستند معرفی کنند تا قاتل نجات یابد و نه آنقدر مهم اند که برای رهایی شان از اعدام و قصاص حتی موافقان اعدام هم برایشان شعار نه به اعدام سر دهند!! آنقدر فقیرند، آنقدر بی پناهند، آنقدر تحقیر و شکنجه شدند که باورشان شده گناهکارند و خود را لایق هر ظلم و فرودستی میدانند! اما زانیار و لقمان و رامین چه کرده بودند؟! زانیار و لقمان مرادی به جرمی که هیچ وقت ثابت نشد ۹ سال در زندان تحت انواع فشارها و شکنجه ها زندانی بودند، شاهدان بی گناهی آنها را هرگز نپذیرفتند و سرانجام پس از ۹ سال و بعد از ترور پدر زانیار بی رحمانه به همراه رامین حسین پناهی اعدام شدند.

جرمشان چه بود؟! چه کسی یا کسانی را کشته بودند؟! چرا هرگز در مورد آنها و مصادیق جرمشان و اسناد آن در هیچ رسانه ای حرفی به میان نیامد؟! چرا هیچ گاه دادگاه علنی برایشان تشکیل نشد؟!! چرا هرگز کسی از همین مدعیان منفعت طلب که بعضا با آن ها هم بند نیز بودند به دنبال اثبات بی گناهی آنها نرفت و تنها پس از اعدامشان به ذکر فضایل اخلاقی و بی گناهی شان پرداختند؟!. شاید به دار کشیدن این عزیزان را برای بقای ج ا مفید هم می‌پنداشتند.

زانیار و لقمان و رامین را با دروغ و فریب و با فحاشی و کتک و با لبان بسته به پای دار بردند، به آنها حتی فرصت آخرین دیدار با خانواده شان و هم بندیانشان ندادند، حتی از جنازه آنها ترسیدند و حتی محل دفنشان نامعلوم است، آنها را در کمال بی گناهی و در کمال شقاوت کشتند و چه دردناک همه ما را در بهت اعدامشان فرو بردند، بهتی که هنوز در آن غرقیم.

بسیاری از ما جوانان، دهه۶۰ و جنایت هایشان را ندیدیم و شاید باور آنچه می‌شنیدیم برایمان دشوار بود اما در طول عمر خود دیدیم که فجیعانه مثل آب خوردن انسان‌ها را به خاطر باور و عقیده و تفکرشان نابود می‌کنند. ولی یقینا روزی خواهد رسید که باید پاسخگو باشند چرا که ما دادخواه قتل این عزیزان هستیم، خواهان لغو اعدام و قصاص و قتل‌های حکومتی، خواهان عدالت و خواهان محاکمه آنانی که آزادی، عدالت، برابری و انسانیت را با اعدام‌های دسته جمعی نازی وارشان و سرکوب و خفقان و غارت اموال مردم، به تباهی کشیدند.

زانیار و لقمان و رامین چون بسیاری دیگر توسط عمال حکومت کشته شدند اما همچون سایر کشته شدگان در دل‌های ما زنده‌اند، در تاریخ ما زنده‌اند و یادشان را همیشه زنده نگه خواهیم داشت چرا که بر خلاف آنچه که قاتلان آنها می‌خواستند نامشان با نام آزادی و انسانیت گره خورد و ما زنده‌ایم به امید آزادی انسانیت.

آتنا دائمی/ زندان اوین/ شهریور ۹۸”.

@zan_j
حقیقتاً چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن که بهترین و بزرگ‌ترین و برنده و «موفق» می‌شود، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را بیشتر باخته است. رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها افتخاری ندارد تا زمانی که حتا #یک_کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز انسان راستین شرمگین از «موفقیت‌»هایش است نه مفتخر به آنها. و این «شرم خود یک انقلاب است».

نامه‌ی #مارکس به روگه_۱۸۴۴
@zan_j
Ещё