#روایت_شکنجهاین بخشی از شهادتنامه
#شیرین_علم_هولی زندانی سیاسی کُرد است که به اتهام عضویت در حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) اردیبهشت 1389 در زندان اوین و همراه با معلم شهید، فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی و علی حیدریان اعدام شد. این خلاصه را عاطفه نبوی از شهادتنامه او نقل کرده است.
✍عاطفه نبوی
سال 88 در بند عمومی زندان اوین با
شیرین علم هولی هم بند شدم. همسفره و رفیق شدیم. روزی که شرح این شکنجههایش را برای انتشار مینوشت خوب به یاد دارم. متنش را برایش ادیت کردم، اشک امانم نمیداد و نمیتوانستم خطوط را درست ببینم. زمانی که من
شیرین را در بند عمومی دیدم آثار بعضی از این شکنجهها روی تنش هنوز باقی بود، جای سیگار روی دستهایش، خون دماغ شدنها و سردردهای وحشتناک. فارسی را هنوز هم خوب نمیدانست و در حال مشق آن بود که اعدام شد.
شیرین علم
هولی: «بعد از دستگیری مستقیما به مقر سپاه منتقل شدم ۲۵ روز در سپاه ماندم. ۲۲ روز آن را در اعتصاب غذا به سر بردم بازجوها مرد بودند و من با دستبند به تخت بسته شده بودم. آنها با باتوم برقی، کابل، مشت و لگد به سر و صورت و اعضای بدنم و کف پاهایم میکوبیدند.
در آن زمان به راحتی نمیتوانستم فارسی را بفهمم و صحبت کنم. زمانی که سوالهای آنها بیجواب میماند، باز مرا به باد کتک می گرفتند تا از هوش میرفتم ... یک روز در هنگام بازجویی، چنان لگد محکمی به شکمم زدند که بلافاصله دچار خونریزی شدیدی شدم.
یکی از دفعاتی که دکتر برای درمان زخمهایم و رسیدگی به وضعیتم مراجعه کرده بود، من در اثر کتکها در عالم خواب و بیداری بودم. دکتر از بازجو خواست که مرا به بیمارستان منتقل کنند. بازجو پرسید: «چرا باید به بیمارستان معالجه شود، مگر در اینجا معالجه نمیشود؟»
دکتر گفت: «برای معالجه نمیگویم، من در بیمارستان برایتان کاری میکنم که دختره مثل بلبل شروع به حرف زدن بکند.» فردای آن روز مرا با چشم بند و دستبند به بیمارستان بردند. دکتر مرا روی تخت خواباند و آمپولی به من تزریق کردند.
من گویی از خود بی خود شده بودم و به هر آنچه را که میپرسیدند، پاسخ می دادم ...آنها هم از این جریان فیلم میگرفتند. وقتی به خودم آمدم از آنها پرسیدم که من کجا هستم و فهمیدم که هنوز روی تخت بیمارستانم و بعد از آن دوباره مرا به سلولم منتقل کردند.
با پای زخمی سر پا نگه میداشتند تا پاهایم کاملا ورم می کرد و بعد برایم یخ میآوردند... ساعتها در اتاق بازجویی فقط قطره قطره آب سرد روی سرم میچکید و شب مرا به سلول باز میگرداندند.
یک روز با چشمان بسته روی صندلی نشسته بودم و بازجویی میشدم. بازجو سیگارش را روی دستم خاموش کرد. یک روز آنقدر پاهایم را با کفشهایش فشار داد که ناخنهایم سیاه شد و افتاد یا اینکه تمام روز مرا در اتاق بازجویی سر پا نگه میداشت و بدون هیچ سوالی، فقط مینشستند و جدول حل میکردند....
@zan_j