روزها شد که برفتی و به خدمت نرسیدم
هیچ کافر مَکَشاد آن چه من از هجر کشیدم
چه نویسم که چه آمد به سرم تا تو برفتی؟
چه ملامت که نبردم ، چه قیامت که ندیدم
آفتابی تو و چون ذرّه سرآسیمه بماندم
در پَیات بس که بلافایده چون سایه دویدم
در کشیدم ز همه خلقِ جهان سر به خجالت
که به دعوی ز همه خلق جهانت بگزیدم
لاجرم هر که به من میرسد انگشتِ ملامت
میکشد در من از این زهرِ ملامت که چشیدم
هم چنان در سرم آشوبِ تمنای وصال است
تا نگویی که به کُلی ز تو امید بریدم
مِهرِ دیرینه محال است که از جان به در آید
سخنِ معتبرست این مثل از هر که شنیدم
هرگز اندیشه نکردم ز سرِ دستِ چو سیمت
که به غیرت سرِ انگشتِ تحیّر نگزیدم
عاقبت رفتی و پیوند بریدی ز نزاری
من هم از اوّلِ عهد آخرِ این کار بدیدم
نزاری قهستانی
@zakhme_bz