امروز که با مامانم رفته بودیم بیرون و تندتند وسیله برمیداشتیم و مامانم میگفت خودم حساب میکنم، یه لحظه با خودم فکر کردم چی میشد این پسزمینهی بیستوپنجسال قبلی از زندگیام باشه؟ چی میشد یکی از این دو نفر مسئولیت میپذیرفتن و کار میکردن و درآمدشون رو خرج دو بچهی بینوا میکردن؟
کنار گوشم غر میزد که اون مرده (منظورش بابامه) قول داده این ماه یه پولی بهم میده. بهش توجه نمیکردم و شامپو بچهها رو برمیداشتم و بو میکردم.