Смотреть в Telegram
باغِ متروک قسمت پنجم لحظه‌ی اشک بود و وصال. _برتا کوچولوی من چقدر زیبا شده‌ای. یا عیسی مسیح. باور نمی‌کنم. دخترم را می‌بینم. همین‌جاست، در کنارم. خدایا صبر من نتیجه داشت. دخترم تعریف کن برایم. طی این سال‌ها چه کردی؟ کجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟ چرا پیکی، نامه‌ای، چیزی نفرستادی؟ تمام این سال‌ها انتظار روزی را می‌کشیدم که دوباره تو را ببینم و در آغوشت بگیرم. اشک شوق، حسرت، دلتنگی و بازگویی روزهای تنهایی و سخت، او را از ادامه‌ی سخن ناتوان کرد. +پدر من‌ هم اوایل خیلی بی‌قرار بودم. چیزی نمی‌خوردم و فقط گریه می‌کردم. اما پدربزرگ با هر ترفندی که می‌توانست یک کودک را آرام و شاد کند، مرا سرگرم می‌کرد تا دوریِ تو را فراموش کنم. بعد از پایان دبیرستان و کالج، سه سال پیش، در رشته‌ی پزشکی پذیرفته شدم. پدربزرگ تمام هزینه‌های تحصیل و زندگی مرا بیش از حد نیازم برآورده می‌کرد. اما همیشه درد بزرگی در وجودم با من بود. درد دوری از تو و غصه نداشتن مادرم. او همیشه مراقب رفت‌وآمدها و ارتباط من با دیگران بود. بارها خواستم فرار کنم اما با وجود همراهان رنگارنگی که شب و روز، مثل زندان‌بان از من چشم بر نمی‌داشتند، امکان‌پذیر نبود. وانگهی، پدربزرگ همیشه می‌گفت، شنیده است که تو در آتش سوزی کلبه‌مان مرده‌ای. من باور نمی‌کردم. چون صدایی از درونم به بودنِ تو گواهی می‌داد. آلبرت در تمام دقایقی که برتا حرف می‌زد، به چشمان دخترش نگاه می‌کرد. چقدر شبیه آلیس شده است. همان‌قدر جذاب. همان‌قدر آرام و با هیبت. ادامه دارد...... #داستانِ کوتاه ✍️مریم گل مکانی @yaddashthayemaryamgoli
Telegram Center
Telegram Center
Канал