Смотреть в Telegram
باغِ متروک قسمت سوم اما آلبرت نمی‌توانست دخترش، تنها دلخوشی زندگی‌اش را به پدربزرگش بسپارد. با صدایی پرسوز و گداز گفت: خودم می‌توانم از دخترم مراقبت کنم. کافی‌ست کمی بیشتر کار کنم تا بتوانم برای برتا پرستار بگیرم. اصلاً او را با خود به باغ می‌برم و خودم به همه کارهایش رسیدگی می‌کنم. ادموند با غضب گفت: روزی پشیمان خواهی شد که به پیشنهادم جواب رد دادی. بعد از فوت آلیس، هر روز آلبرت و برتا به باغ پشت کلبه می‌رفتند. دختر کوچولو به یاد مادرش روی تخته‌سنگی شمع روشن می‌کرد. سپس به درختان و گل‌ها و گیاهان رسیدگی می‌کردند. گاهی میوه‌های رسیده را برای فروش روی گاری می‌گذاشتند به شهر می‌رفتند. شب‌ها آلبرت برای دخترش قصه می‌گفت. موهای او را نوازش می‌کرد و می‌بوسید تا به خواب رود. اواخر پاییز بود. همه جا سفید بود. سفیدی درندشتی که روی درخت‌ها راه رفته بود و خود را روی باغ پهن کرده بود. آلبرت به اتاق برتا رفت تا بیدارش کند و سفیدی پر از برف باغ را به او نشان دهد. ناگهان نامه‌ای روی تخت دخترش دید. «اگر زندگی و آینده‌ی برتا را دوست داری، هرگز به سراغش نیا. خوشبختی او در کلبه‌ی تو نیست. آنقدر نفوذ و آدم دارم که در مقابل کوچک‌ترین اقدام تو، مرگ را پیشکشت کنند.» (ادموند) یک لحظه گویی همه‌ی جهان ایستاد. سیگاری روشن کرد. جهنمی به اندازه‌ی شعله‌ی کبریت در مغزش روشن شد. مانند دیوانگان شده بود. چندباره نامه را خواند. برتا کوچولوی من. چطور از تو دست بکشم. پریشان به سراغ گاری رفت. خود را به نزدیک‌ترین پاسگاه پوتسدام رساند. ادامه دارد... #داستانِ کوتاه ✍️مریم گل مکانی @yaddashthayemaryamgoli
Telegram Center
Telegram Center
Канал