شراب تلخِ مردافکن برای منی که هر روز از دالانهای تلاش معاش میگذرم و پشت میزی باز نشسته رسوب میکنم با کاری که بیهودگی و بیزاری است بسر میبرم و
در کلاف دامهای روزمره دست و پا میزنم زیستن، عمر خود را جویدن و دور ریختن است. به راهنمائی مصلحتی که رابطه مرا با دیگران ترتیب میدهد و نان و آبم را فراهم میکند و با پاهای عقل جزئی که مثل کرم میخزد مثل مورچه میکند و مثل گراز میدَرَد راه میروم. هر روز همان لبخندها و همان دروغهای مکرر و همیشه همان ستمی که از زمین بر میجوشد و از آسمان فرو میبارد؛ چه ملال تاریک و پایداری انگار عمر من
در نقبی زیر زمین میگذرد.
مستی باده آن نوشداروئی است که یکچند لحظه مرا از این پیچ و خم گرفتار مصلحت میرهاند.
ای باده فدای تو همه جان و تن من. این باده اگر هیچ نداشته باشد دست کم دمی ترا ز وسوسه عقل بیخبر میدارد تا چند
در بیش و کم چیزها مثل مار به خود پیچیدن و با دست و پای مجروح
در تاریکی کورمال رفتن و راهی به جایی نبردن او میدید که روح آدمی ستمدیده و جانش از درد پریشان است عدالت الهی
در دستهای زورمندان و «نودولتان» و فرشته اسیر دیو است. کرکسان لاشه افتادگان را به غنیمت میبرند و کفتاران برای دریدن جسدها به جان هم افتادهاند ریاکاران پاداش و راستان کیفر میبینند. اگر جرعه شرابی نباشد که غم دل از یاد شاعر ببرد نهیب حادثه بنیاد او را از جا میکند. او خواهان شراب
ناب مردافکن است تا
یکدم از دنیا و شر و شورش بیاساید. اما از این گذشته شرابی که ما را دمی برهاند نشانهای است از شرابی دیگر که
در جوهر روح اثر میکند و ما را به جایی آن سوتر از این آشوب بیدلیل میرساند. همچنانکه مستی جدائی و آسودگی از عقل است این مستی عارفانه بیخویشی و فراغت از ضرورتهای محسوس و آزادی از تنگنای سرنوشت انسانی است. «شراب» این مستی پرتوی از اوست و روشنی و زیبائی دیدار
دوست در جام شرابی که مایه این مستی باشد تجلی میکند و فروغ زیبائی او هر جا بتابد آنجا مثل دل آدمی آئینه ای«خدای نما» میشود روشنی روی او همه جا هست و هر جا که باشد آنجا دل آدمی است، همچنانکه دل آدمی همه جا هست.
در نزد حافظ ما، جام و آئینه و دل سه مفهومِ همیاد و همزادند.
تابشی از روی او
در آئینه و يك فروغ رخ ساقی
در جام افتاد و دل
در خم زلفش آویخت. عشق آمد!
حسن روی تو
در آئینه جلوهای کرد و خیالهایی
در آئینه اوهام من خام طمع نمودار شد که حقیقت انگاشتم و
در گمان خود فریفتهشدم از فروغ روی
دوست بسیار نقشهای عجب و صورتهای پرنگار
در آئینه خیال پدید آمد، آفرینش زاده شد جهان آئینه و جام باده و دل جام جهانبین و جامجم است و دلی که غیب نمایست و جامجم دارد تمامی جهان است و شراب این جام روشن روی
دوست است. مثل خورشید که
در جام آسمان، روی جهان است.
به نیم شب اگرت آفتاب مَی باید
ز روی دخترِ گلچهر رز نقاب اندازاین آفتاب نیمشب نه پرتوی از روی او دارد و نه اشارهای به جائی و چیزی دیگر، این همان است که از تاک میگیرند و
در خُمخانه مینهند و چون صافی شد دردهایش را هم مینوشند.
#حافظ
#شاهرخ_مسکوب
کتاب: #در_کوی_دوست
@vir486