بنام خدا
💥 #نفرین_پیرزنی به #شوهر پیرش 💥
#قسمت_دوم #🔰بعد از طلب بخشش پیرمرد از همسر پیرش سکوتی سنگین و سرد بر این گفتگوی سایه افکند . گاهی به دشت های سرسبز هزار رنگ ، گاهی به گندم زار ها و گاهی به شقایق های دلخون شده از دل هایی که درد داشتند . و گاهی به درختان صد یا دویست ساله بلوط نگاه می کردم . ناگهان صدای گریه پیرزن سکوت را شکست و گفت : دیگر برای طلب بخشش دیر شده است . انگار هزاران سال پیش بدنیا آمده ام . پیر شدم . از خودم بزرگتر شده ام . انگار روحی دیگری در من حلول کرده است . دیگر تاب همسفری با تو را ندارم . برگ برگ سبز درخت وجودم از تحقیر هایی که بر من روا داشتی زرد و پلاسیده و خشکیده است . با این همه حال تو را خواهم بخشید . به شرط آنکه فرزاندم را فرابخوانی تا یکبار دیگر صورتشان را ببینم .
🔸میخواهم بعد از مُردنم بر سَر خاکم بنشینند. آنها را در آغوش بگیرم ، بو کنم و آخرین نگاهشان را بخاطرم بسپارم . با خودم گفتم عجب !! پیرزن فقط فرزندانش را میخواهد . نه چیز دیگری ، به نظرم این توقع زیادی نبود . به پیرمرد گفتم : خواسته همسر پیرتان توقع زیادی نیست . من هم با همسرتان موافقم . پیر مرد چیزی نگفت. برگشت و در حالیکه اشک های پیرزن را با پشت دست هایش پاک می کرد گفت : ای یار دیرینم آرام بگیر . دنیا را با همه زیبایی هایش به تو می بخشم . مابقی عمرم صدقه سلامتی تو باد . فقط قول بده اگر من قبل از تو مُردَم راز دلخوری هایمان را پیش فرزندانم فاش نکن . چون اقتدار یک پدر در خانه به پشتیبانی های همسرش می باشد . جاده به انتها رسید .
◽️در تقاطعی علیرغم میل باطنی ام از هم جدا شدیم . از آنها خداحافظی کردم . ولی خیلی دوست داشتم بدانم این همه گلایه چرا زودتر مطرح نشده بود ؟ پس از چند روز از اقوام شنیدم که پیر مرد فوت کرده . به سرعت خودم را به روستای محل زندگی پیرزن رساندم . دیدم پیر زن در کنار فرزندانش نشسته و با قد خمیده ، دست هایش را در دست پسر بزرگش از سر قبر پیر مرد بلند شد .
♦️جلو رفتم خدا بیامرزی طلبیدم . پیرزن به من نگاه عمیقی کرد . کمرش را به زور راست کرد و گفت : اینها پسران من هستند . خوب به آنها نگاه کن . عیبی در آنها میبینی ؟ گفتم نه مادر . خدا ببخشه خیلی هم رشید هستند . فقط مادر یک سوال ذهنم را درگیر کرده و آن اینکه ، آیا پیر مرد را بخشیدی ؟ گفت آره پسرم چون اگر او را نمیبخشیدم به این راحتی نمی مُرد . مرگ راحتی داشت . توضیح بیشتری نداد . شاید هم از فرزندانش رودربایسی داشت . و من از نگاهش فهمیدم که راز پیرمرد را فاش نکرده . دست در دست فرزندانش صورتش را برگرداند ، نگاهی به قبر پیر مرد کرد و گفت : دیدار به قیامت !!
✍ #سیروس_کرمی، کارشناس ارشد علوم سیاسی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖⚛وقایع پلدختردر
#تلگرام👇🏻 📡 @vaghayepoldokhtar1
✴️وقایع پلدختردر
#ایتا👇
🔊 https://eitaa.com/vaghayeh❇️وقایع پلدختردر
#سروش👇🏻🎙 https://splus.ir/vaghayeh95