وقایع پلدختر

#نفرین_پیرزنی
Канал
Логотип телеграм канала وقایع پلدختر
@vaghayepoldokhtar1Продвигать
24,86 тыс.
подписчиков
75,9 тыс.
фото
11,1 тыс.
видео
43,6 тыс.
ссылок
ارتباط با ما(انتقادها ، پیشنهادها ، تشکرها و ارسال سوژه های خبری و تبلیغاتی) را با ادمین ما به اشتراک بگذارید. ارتباط با مدیر کانال 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @vaghayeh95
بنام خدا

💥
#نفرین_پیرزنی به #شوهر پیرش   💥

       
#قسمت_دوم #

🔰بعد از طلب بخشش پیرمرد از همسر پیرش سکوتی سنگین و سرد بر این گفتگوی سایه افکند . گاهی به دشت های سرسبز هزار رنگ ، گاهی به گندم زار ها و گاهی به  شقایق های دلخون شده از دل هایی که درد داشتند . و گاهی به درختان صد یا دویست ساله بلوط نگاه می کردم . ناگهان صدای گریه پیرزن سکوت را شکست و گفت : دیگر برای طلب بخشش دیر شده است . انگار هزاران سال پیش بدنیا آمده ام . پیر شدم . از خودم بزرگتر شده ام . انگار روحی دیگری در من حلول کرده است . دیگر تاب همسفری با تو را ندارم . برگ برگ سبز درخت وجودم از تحقیر هایی که بر من روا داشتی زرد و پلاسیده و خشکیده است . با این همه حال تو را خواهم بخشید . به شرط آنکه فرزاندم را فرابخوانی تا یکبار دیگر صورتشان را ببینم .

🔸میخواهم بعد از مُردنم بر سَر خاکم  بنشینند.   آنها را در آغوش بگیرم ، بو کنم و آخرین نگاهشان را بخاطرم بسپارم  . با خودم گفتم عجب !! پیرزن فقط فرزندانش را میخواهد . نه چیز دیگری ،  به نظرم این توقع زیادی نبود . به پیرمرد گفتم :  خواسته همسر پیرتان توقع زیادی نیست . من هم با همسرتان موافقم . پیر مرد چیزی نگفت. برگشت و در حالیکه  اشک های پیرزن را با پشت دست هایش پاک می کرد گفت : ای یار دیرینم آرام بگیر . دنیا را با همه زیبایی هایش به تو می بخشم . مابقی عمرم صدقه سلامتی تو باد . فقط قول بده اگر من قبل از تو  مُردَم راز دلخوری هایمان را پیش فرزندانم فاش نکن . چون اقتدار یک پدر در خانه به پشتیبانی های همسرش می باشد . جاده به انتها رسید .

◽️در تقاطعی علیرغم میل باطنی ام از هم جدا شدیم . از آنها خداحافظی کردم . ولی خیلی دوست داشتم بدانم این همه گلایه چرا زودتر مطرح نشده بود ؟  پس از چند روز از اقوام شنیدم که پیر مرد فوت کرده . به سرعت خودم را به روستای محل زندگی پیرزن رساندم . دیدم پیر زن در کنار فرزندانش نشسته و با قد خمیده ، دست هایش را در دست پسر بزرگش از سر قبر پیر مرد بلند شد .

♦️جلو رفتم خدا بیامرزی طلبیدم . پیرزن به من نگاه عمیقی کرد . کمرش را به زور راست کرد و گفت : اینها پسران من هستند . خوب به آنها نگاه کن . عیبی در آنها میبینی ؟ گفتم نه مادر . خدا ببخشه خیلی هم رشید هستند . فقط مادر یک سوال ذهنم را درگیر کرده و آن اینکه ، آیا  پیر مرد را بخشیدی ؟ گفت آره پسرم چون اگر او را نمیبخشیدم به این راحتی نمی مُرد . مرگ راحتی داشت . توضیح بیشتری نداد . شاید هم از فرزندانش رودربایسی داشت . و من از نگاهش فهمیدم که راز پیرمرد را فاش نکرده . دست در دست فرزندانش صورتش را برگرداند ، نگاهی به قبر پیر مرد کرد و گفت : دیدار به  قیامت !!

#سیروس_کرمی، کارشناس ارشد علوم سیاسی



وقایع پلدختردر #تلگرام👇🏻
📡 @vaghayepoldokhtar1

✴️وقایع پلدختردر #ایتا👇
🔊 https://eitaa.com/vaghayeh

❇️وقایع پلدختردر #سروش👇🏻
🎙 https://splus.ir/vaghayeh95‌
بنام خدا

💥
#نفرین_پیرزنی به شوهر پیرش .....💥


در روستایی دور دست معلم عشایری بودم در  بازگشت با پای پیاده همسفر پیر مرد و پیر زنی شدم . پیر مرد در حالیکه کیسه ای بر دوش داشت مغرورانه جلوتر از همسر پیرش که یک پای او می لنگید  راه می رفت .  با صدایی آرام با خود آواز محلی زمزمه می کرد . پیر زن از او پرسید نکند بیاد گذشته ات افتادی ؟؟ هر روز کنار دیوار کاهگلی منزلمان قدم می زدی و آواز می خواندی . با گوش جان آوازت را می شنیدم . صدای تو چون نسیم بهاری روحم را نوازش داده و مرا از خواب بیدار می کرد !! با شنیدن صدای تو ، چشم هایم را می بستم و به آروزهای دور دستم فکر می کردم . هر چه می گفتی شیرین بود و هر چه می کردی برایم تازگی داشت . با گذشت زمان ، گفتار و رفتارت به شدت تغییر کرد . بطوریکه حتی حاضر نشدی به خودت نگاه کنی !!  با دادن هزاران امید واهی فریب م دادی ولی به تو می گویم :  ای پیرمرد از خود راضی ، بجز فرزندانم خیری از تو ندیده ام . از تو راضی نیستم ، بدان همیانی که بر دوش توست بار گناهانی ست که در حق من  و فرزندانم کردی .  پای لنگ من تکه ای از تابلوی ظلم هایست که در حق من روا داشتی !! در این مدت هر چه از تو خواستم با دروغ و دغل پشت هم اندازی کردی  . دیگر حرف هایت برایم تازگی نداشته و بوی ماندگی می دهند . فرزندانم را با هزاران فریب و نیرنگ و وعده دروغ از مهر مادرشان دور کردی . رفتند و هیچیک بر نگشتند . گِلِه پشت گِلِه روانه پیرمرد میکرد . دلش برای فرزنداش تنگ شده بود . بغش چون کوه آتش فشانی ترکید . به گریه افتاد . اشک هایش چون مروارید غلتان بر صورتش می غلتید و زیر لب می گفت :  فرزندانم ، هر کجا هستید اشک هایم نذر سلامتی شما باد .  پیرمرد وقتی اشک های همسر پیرش را دید تاب نیاورد ، به گریه افتاد و گفت : تو گمان میکنی من از خودم و کارهایم راضیم ؟ بخدا قسم که نه !! ولی چه کنم من بزرگ خانواده ای شدم که برای ادامه حیات نیاز به این فاصله ها داشت . و تو ای مهربانم راست می گویی این کیسه که بر دوش من است ، کیفر کم کاری ها و کوتاهی  ست که در حق شما کردم . طاقت بی تابی ها  و ضجه مویه های تو را ندارم . دلم ریش می شود ، می شکند . از من رو برنگردان . نگاه مهربانت را از من نگیر . این مروارید های غلتان (اشک ها ) را برای خاموش کردن آتش دل من نگهدار . مهر تو حیات و ممات من است . لجاجت ، خود شیفتگی ، تکبر و خود خواهی مرا کور کرده بود . کابوس هایم تمامی ندارد . ای کاش کسی می آمد و مرا از این خواب گران بیدار می کرد . ای محبوبم تلقی من از زندگی اشتباه بود !! دیگر کاری از دستم ساخته نیست . فقط می توانم برای جبران اشتباهاتم از خداوند طلب بخشش و از تو ای محبوبم حلالیت می طلبم . مرا عفو کن ، تا کیسه را بر زمین گذارم و سبکبال همسفرت شوم .
ادامه دارد .....

  #سیروس_کرمی کارشناس ارشد علوم سیاسی



وقایع پلدختردر #تلگرام👇🏻
📡 @vaghayepoldokhtar1

✴️وقایع پلدختردر #ایتا👇
🔊 https://eitaa.com/vaghayeh

❇️وقایع پلدختردر #سروش👇🏻
🎙 https://splus.ir/vaghayeh95‌