لباسی که از دیروز تنش بود رو عوض نکرده بود
انگار که کل دیروز رو
قدم میزده
صبح تا شب
شب تا صبح
بی نشانی
بی تفاوت
و کمی ترس همراهش بود
کوله پشتی بر دوش
خط چشمی که انگار از هیچوقت پاک نشده
مگه میشه؟
حتی یه چروک روی چهره نیفتاده
حتی با همون کوله ای رفت
ولی چرا من آنقدر پیر شدم!
چرا زمان برام کش میاد ؟
آره
نرو
بمون
باهات حرف دارم لنتی
تو چه میدونی همین که کوله کوفتی رو برداشتی تا بهت بگم نرو به من چی گذشته؟
عینکمو بر میدارم و
به چشمانم میگذارم
باز هم تو نبودی
تو رفتی
دیگه هم بر نمیگردی
منم بخاطر غرورم
بهت نگفتم
نرو بمون بشو باورم
چون باور داشتم که بر نمیگردی
ولی این همه خاطره
حق بی تفاوتی نبود
کاش میتونستم از کنار خاطرات هم
مثل خودت بی تفاوت رد بشم
#تورجیولوژی #تورج_نوشت