... مریم مریم=]]]]]]]]] عاشقتم. همیشه و تو هر راهی حمایت و تشویقهات رو دارم. خیلی برام امن و عزیزییی. 😭❤️ مریم یکی از حامیترین و مهربونترین آدماییه که میشناسم. الان اصلا نمیتونم لبخندم رو جمع کنمسنسمشش. قلبمو گرم کردی:(🫂🫂🫂
غزل به شدت خلاقه. همیشه گفتم چقدر از خوندن چنلش لذت میبرم. و حالا ایت شخصیتها که از ذهن خودش اومدن🥹 برید توی چنلش ویژگی هر شخصیت رو بخونین. من که نمیتونم صبر کنم بیشتر درموردشون بدونم. و اینکه آیا شخصیتهای بیشتری هم در راه هست؟ دوست دارم بشناسمشون، بخونمشون و غرق در دنیای فانتزیشون شم✨️
اونروز یه ویدیویی توی یوتیوب دیدم، که عنوانش این بود: You will see this when You need it the most نشستم به نگاه کردنش، گفتم شاید واقعا بهش نیاز دارم که اومده سراغم. توی ویدیو میگفت دلیل اینکه کارهات رو انجام نمیدی، دلیل اینکه کوچیکترین قدمهات رو به سمت رویاهات برنمیداری بخاطر اینه که دوست نداری از صفر شروع کنی. دوست داری همه چیز در همون وهلهی اول بهترینِ بهترین باشه! مثلا بلند نمیشی دوتا ویدیو بذاری، که اصلا خراب کنی توش و هیچ ویویی هم نگیره، بجاش میشینی غصه میخوری، چون میدونی ایدههایی که داری هیچجوره بینقص نیستن و حتی ممکنه شکست بخورن! معنی پله پله رو درک نمیکنی، دوست داری از همون اول اوج بگیری. وقتی نگاهش میکردم گریم گرفته بود و یاد تمام کارهایی که عاشقشونم و انجامشون نمیدم افتادم، چرا؟ چون توشون بهترین نیستم. نه تنها توشون بهترین نیستم، بلکه حتی نمیخوام یک قدم برای بهتر شدنم در روز بردارم. دوست دارم بتونم. روزی یک قدم. حتی روزی یک نصفه قدم. چون میترسم رویاهام بمیرن. میترسم توی این توهم بهترین بودن بمیرم و عمرم تموم شه و برگردم زندگیم رو نگاه کنم و متوجه شم مثل یه چوب خشک بیاحساس زندگی کردم. خطر نکردم، اشتباه نکردم، تصمیمات بد نگرفتم. همهش توی یه گوشه موندم تا بهم آسیبی نرسه. همش هیچ کاری نکردم، چون نمیخواستم بقیه ببینن توش به اندازهی کافی خوب نیستم. ولی بسه. فقط یک قدم. خب؟ فقط یک قدم هرروز. فقط یکی.
گذروندن روزهای سختی که فقط سختیش توی ذهنِ خودته و نمیتونی حتی بیان کنی چین و چه جورین، انرژی تو رو میخوره. "این نیز بگذرد" شاید صدق کنه اما برمیگرده. اگه حل نشه، مثل یه بومرنگ، برمیگرده.
آرزو کردن؟ نمیدونم چقد و چه جور بلدشم!؟ انگار چندوقتی هست اونجور که باید و شاید نمیدونم چه جوری باید انجامش بدم. یه جوری انگاری sparkش رو گم کرده باشم.
بعضی موقعها حرفایی از گذشته هستن که فک میکنم الآن "کمتر" آزارمون میده اما حقیقتاً درست مثل لنگرهایی میمونن که سربزنگاه سنگینیشونو دور پاهات حس میکنی و به یکباره غوطه ور میشی توی حرفا و فکرهایی که انگار حتی بیشتر از قبل تو رو پایین میکشن.