چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته، جايم فقط کنارِ همين کلماتِ کودن است. تو فقط يک راه داری: بزن! همهی تيرهای خلاص از هجدهمِ همين جهانِ مزخرف میگذرند. تعلل نکن، تا ترانهی بعدی راهی نيست. من آبام را خورده، کَفَنَم را خريده، اشهدِ علاقهام به عدالت را نيز خواندهام. تو يکی ... دستِ مرا نخواهی خواند! حالا بروم، يا بمانم؟ دارد باران میآيد، دارد يک ذره نورِ آبی به غشای شيشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان، من هم میروم ترانههای خودم را.
یا هویزهٔ هولانگیز یا اهوازِ عَلَمدار بگو به ما ما با اشکهای مادرانِ خود رفع عطش کنیم یا گلویِ بُریدهٔ باران را بشوئیم!؟
تَشا، تَشا، تَشاتَش، ای آسمانِ اَبتَر، ای بیخیالِ خَشْخَش! تو ما را به تلخابِ این تشنگی چند فروختهای، که شِمر از شوقِ دیدنِ خون تیغ بر گلویِ کبوتر کشیده است!؟
بارانا... بارانا...! نه صبحِ ستم، نه شامِ سراب، قَسَم به حضرتِ آب، دیگر نمیگذاریم که خولیا خود پَردهْ خوانِ خندق شود!
خودمان را مرتب گول میزنیم میگوییم سرانجام همه چیز تمام خواهد شد، چه شب باشد چه روز ، سرانجام همه چیز تمام خواهد شد. هی هی... شاعرِ شبگردِ بیتکلیف، بیهوده نگو! خسوف هرگز علامتِ تولدِ تاریکی نیست تو که تا اینجا تحمل کردهای باز هم تحمل کن!