چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
یا هویزهٔ هولانگیز یا اهوازِ عَلَمدار بگو به ما ما با اشکهای مادرانِ خود رفع عطش کنیم یا گلویِ بُریدهٔ باران را بشوئیم!؟
تَشا، تَشا، تَشاتَش، ای آسمانِ اَبتَر، ای بیخیالِ خَشْخَش! تو ما را به تلخابِ این تشنگی چند فروختهای، که شِمر از شوقِ دیدنِ خون تیغ بر گلویِ کبوتر کشیده است!؟
بارانا... بارانا...! نه صبحِ ستم، نه شامِ سراب، قَسَم به حضرتِ آب، دیگر نمیگذاریم که خولیا خود پَردهْ خوانِ خندق شود!