چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم آوار پريشانیست ، رو سوی چه بگريزيم؟ هنگامه حيرانیست ، خود را به که بسپاريم؟ تشويش هزار «آيا» ، وسواس هزار «اما» کوريم و نمیبينيم ، ورنه همه بيماريم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست امروز که صف در صف خشکيده و بیباريم دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را تيغيم و نمیبريم، ابريم و نمیباريم ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم
#آهای_خبردار شاعر ترانه: #حسین_منزوی خواننده: #همایون_شجریان آهای خبردار مستی یا هشیار خوابی یا بیدار خوابی یا بیدار تو شب سیاه تو شب تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیک یه نفر داره جار میزنه جار آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من از گلوی من دستاتُ بردار کوچه های شهر پُرِ ولگرده دل پُرِ درده شب پر مَرد و پُرِ نامرده آهای خبردار آهای خبردار باغ داریم تا باغ یکی غرق گل یکی پُرِ خار مرد داریم تا مرد یکی سَرِ کار یکی سَرِ بار آهای خبردار یکی سَرِ دار توی کوچه ها یه نسیم رفته پیِ ولگردی توی باغچه ها پاییز اومده پی نامردی توی آسمون ماهُ دق میده ماهُ دق میده دردِ بی دردی پاییز اومده پاییز اومده پی نامردی یه نسیم رفته پی ولگردی تو شب سیاه تو شب تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیک یه نفر داره جار میزنه جار آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده ای آوار از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من از گلوی من دستاتُ بردار دستاتُ بردار از گلوی من...
نه فرشته ام نه شیطان کیم و چیم همینم نه زبادم و نه آتش که نواده ی زمینم منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی نه سپیده دم به دستم نه ستاره بر جبینم منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد نه فلک بر آستانم نه خدا در آستینم نه حق حقم نه ناحق نه بدم نه خوب مطلق سیه و سپیدم :ابلق ٬ که به نیک و بد عجینم نه برانمش نه در بر کشمش٬غم است دیگر چه بگویم از حریفی که منش نمیگزینم؟ نزنم نمک به زخمی که همیشگی ست باری که نه خسته ی نخستین نه خراب آخرینم تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم
یک شعر تازه دارم، شعری برای دیوار شعری برای بختک، شعری برای آوار این شهرواره زنده است، اما بر آن مسلط روحی شبیه چیزی، چیزی شبیه مردار چیزی شبیه لعنت، چیزی شبیه نفرین چیزی شبیه نکبت، چیزی شبیه ادبار دود گرفته است افق، باز کجا سوخته آتش آه کسی باز که را سوخته خانه ای از دود و ه، ساخته اند خانه ای سقف و ستون ریخته، صحن و سرا سوخته ای خوش امید رستن از این قفس که دارم هرلحظه بوی تعلیق هرچیز رنگ تکرار امید اگر نبخشد، عمر دوباره من نیست حل می شوم در اینان این جرم های بیزار دود گرفته است افق باز کجا سوخته آتش آه کسی، باز که را سوخته این تل خاکستری جان من است آری این همهمه ها ریخته، زمزمه ها سوخته
وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است بیهوده از شکوه تماشا، سخن مگو یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن! خشکیده بیخ تاک، حریفا!سخن مگو چون نیک بنگری، همه زو بی وفاتریم با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو آنجا که دست موسی و هارون به خون هم آغشته گشته، از ید بیضا، سخن مگو وقتی خدا، صلیب به دوش آمد و گذشت از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ با شام آخر است و یهودا. سخن مگو! این، باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی! حرف از بشر بزن، ز چلیپا، سخن مگو
از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم آوار پريشانیست ، رو سوی چه بگريزيم؟ هنگامه حيرانیست ، خود را به که بسپاريم؟ تشويش هزار «آيا» ، وسواس هزار «اما» کوريم و نمیبينيم ، ورنه همه بيماريم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست امروز که صف در صف خشکيده و بیباريم دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را تيغيم و نمیبريم، ابريم و نمیباريم ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم