چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
بر تو آن خاطره آسوده سوگند بر تو ای چشم گنه آلوده سوگند بر آن لبخند جادویی بر آن سیمای روشن كه از چشمان تو افتاده آتش بر هستی من آه آتش بر هستی من عمری هر شب در رهگذارت ماندم چشم انتظارت شاید یك شب بیایی دردا تنهای تنها بگذشته بی تو شبها درحسرت وجدایی عاشقی گم كرده ره بی آشیانم مانده بر جا آتشی از كاروانم زین پس محزون و خاموشم عشقت خاكسترم كرد در دست باد پاییزی نشكفته پرپرم كرد آه نشكفته پرپرم كرد بر تو آن خاطره آسوده سوگند بر تو ای چشم گنه آلوده سوگند بر آن لبخند جادویی بر آن سیمای روشن كه از چشم تو افتاده آتش بر هستی من آه آتش بر هستی من عمری هر شب در رهگذارت ماندم چشم انتظارت شاید یك شب بیایی دردا تنهای تنها بگذشته بی تو شبها درحسرت وجدایی عاشقی گم كرده ره بی آشیانم مانده بر جا آتشی از كاروانم زین پس محزون و خاموشم عشقت خاكسترم كرد در دست باد پاییزی نشكفته پرپرم كرد آه نشكفته پرپرم كرد
نه آوایی نه رویایی نه دنیایی بی تو مانده به جا نه میجویی نه میایی نه میخواهی عشق پاک مرا نه میخوانی نغمه های مرا نوای بی همنوای مرا نه میپرسی این سکوت سیه چرا بر لب ها نشسته تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری نه میدانی ماجرای مرا دل با درد آشنای مرا نه می بینی رنج دوری تو چو خاری در پا شکسته تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری چو اشکی که در خیال تو ریزم ندانم چرا ز خود می گریزم کجا میروم ندانم بیا تا مرا بود نیمه جانی که میترسم افتم و برنخیزم نمانده به جان توانم بهار دگر که گل شکفد خزان شود عمرم آه چرا نشوی چرا نشوی ز درد من آگاه تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری