چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
نه آوایی نه رویایی نه دنیایی بی تو مانده به جا نه میجویی نه میایی نه میخواهی عشق پاک مرا نه میخوانی نغمه های مرا نوای بی همنوای مرا نه میپرسی این سکوت سیه چرا بر لب ها نشسته تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری نه میدانی ماجرای مرا دل با درد آشنای مرا نه می بینی رنج دوری تو چو خاری در پا شکسته تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری چو اشکی که در خیال تو ریزم ندانم چرا ز خود می گریزم کجا میروم ندانم بیا تا مرا بود نیمه جانی که میترسم افتم و برنخیزم نمانده به جان توانم بهار دگر که گل شکفد خزان شود عمرم آه چرا نشوی چرا نشوی ز درد من آگاه تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری