دستها وچشم های مرا نبندید!
#ناجی، فرماندار نظامی اصفهان افسر جلاد و جگر داری بود. موقعی که همراه نصیری و خسروداد آنها را از پله ها به طرف پشت بام می بردند که اعدام کنند تنها کسی که روی پای خودش می رفت
#سپهبدرحیمی بود. من قبل از پیروزی انقلاب با او ملاقات کردم. اوائل دیماه و قبل از رفتن شاه. مرحوم عراقی از پاریس به من زنگ زد و گفت این سپهبد رحیمی داش مشدی و لوطی مسلک است اگر بروند با او صحبت بکنند و به او تامین بدهند دست از کشتار بر میدارد. خدمت شهید بهشتی رسیدم و گفتم فلانی چنین صحبتی می کند. مرحوم بهشتی گفت:
"بعید است ولی برای این که مردم کمتر کشته بشوند خوب است با او صحبت بشود. خودت برو."
به محل فرمانداری نظامی تهران در پادگان لجستیک عباس آباد رفتم. اتاق خیلی بزرگی داشت. داخل رفتم. گفت: "همانجا بایست. چه کار داری؟" گفتم: "پیغامی دارم" برخاست و پشت میز ایستاد. من چند قدم جلو رفتم. گفت: "همانجا بایست. آمده ای چه بگوئی؟" گفتم: داستان این است و در پاریس خدمت امام عرض کرده اند شما آدمی هستی که لوطی گری سرت می شود. دست از کشتار بردار. اگر شما این کار را بکنید به شما تامین می دهیم. تا این را گفتم کلاهش را از روی میز برداشت و برد گذاشت روی جالباسی ای که پالتویش روی آن آویزان بود و گفت:
"برو به اربابت بگو خون شاهنشاهی در رگ های ماست. ما به اصل شاهنشاهی وفاداریم. این شاه برود به پسرش وفاداریم. بعد با اشاره به کلاهی که روی جالباسی گذاشته بود گفت: "اصلا اگر کلاه شاهی را بر سر این چوب رختی هم بگذارند من به آن سلام نظامی می دهم."
این گذشت تا اینکه غروب۲۱ بهمن او را پیش من آوردند. به او گفتم: "حالا نظرت چیه؟" گفت:
"من هنوز هم بر عقیده خودم هستم. جنگی بین ماوشما بود وشما بردید و ما را هم می کشید."
آن وقت که این چهار نفر را برای اعدام می بردند او باز سر موضعش بود. وقتی می خواست از پله ها بالا برود گفت:
👈"دست ها و چشم های مرا نبندید." و همانطور اعدام شد. بقیه را زیر بغل هایشان را می کشیدند و می بردند.
به نقل از
کتاب خاطرات
#محسن_رفیقدوستt.center/tarikhdartarazoo 🏛