فلسفه و خدا آنچه میخواهم و ندارم، تجربهای دربارهی ایمان است. ایمان به خدایی استعلایی، چیزی مساوی خدا، یا در واقع، خدایان. همانگونه که در ابتدا گفتم، آرامش متافیزیکی دین و مرهم وجودی آن این است که پاسخ پرسش معنای زندگی، بیرون از زندگی و انسانیت قرار دارد. این پاسخ را از طریق روی کردن به سمتِ و تسلیم خود به یک سرچشمهی آسمانی، به یک آلفا و امگای خدایی میتوان شنید. اکنون با آنکه بسیار دوست دارم ایمان داشته باشم و گاه به حال کسانی که آن را دارند غبطه میخورم، امّا این مرهم آرامم نمیکند. در حقیقت، پوستم را میآزارد و به کهیرم میاندازد. ناامیدی دینی، یعنی فلسفه،
خداناباوری است و ایمان به این معنا است که به روشی که من میشناسم دیگر نمیتوان فلسفید. این نگاهی افراطی است و من به دلیل اعتقاد به آن نقد شدهام؛ مگر کسی بتواند دو قانون روانی بر خود اِعمال کند، اما من نمیتوانم بفهمم که چگونه میتوان هم فیلسوف بود و هم ایمانی دینی داشت. فیلسوف بودن بدین معنی است که همهی پرسشها مجازند، که باید تجربهای از آزادی ذهنی به بالاترین درجه وجود داشته باشد.
و البته این که هیچ چیز سرگیجهآورتر و ناامیدکنندهتر از چنین آزادییی نیست. به باور من این
خداناباوری از آیین خودبرترانگاری بسیار فاصله دارد. همدلی اندکی با گرایشی دارم که در کسانی چون راسل یا آیر یافت میشود و بهسادگی دین را رد میکند. این میتواند دعوتی برای بدترین نوع بیذوقی باشد. برخلاف، گمان میکنم سنت دین، سنت یهودیمسیحی که من بسیار با آن آشنایم، طریق قدرتمندی برای بیان پرسش از معنا و ارزش نهایی زندگی انسانی است. در عین اینکه بهراستی نحوهی طرح این پرسشها از سوی متفکرانی چون آگوستین یا پاسکال را میستایم، اما پاسخهایشان برایم پذیرفتنی نیستند.
#سایمون_کریچلیاز کتاب «خیلی کم … تقریباً هیچ»
#ایمان#خداباوری#آتئیسم#خداناباوری#ناامیدی#فلسفه🌎📚 @sociologycenter 📚🌍