پدرم، که شکلِ پیری من بود، آن چیزی بود که در من برگشته بود. نخواسته بودم او باشم اما مثل او میخندیدم و مثل او تعجب میکردم. مثل او خوب و بد بودم. من تکرارِ او بودم.
آدم همین یک چیز را یاد بگیرد که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد تو خودش؛ چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند(عجب دروغ بزرگی!).که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی باید عصبانی باشد، عصبانی باشد، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی! که یاد بگیرد قرار نیست خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانهی نایس و کول تحویل بدهد و در عوضش مدالِ بدردنخورِ « فلانی؟ وای! هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست! » را تحویل بگیرد. یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالیِ طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، به موقعش داد بزند: « آهای! نمیخواهم بروی.» آدم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت؛ به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
گفت من نمیخواهم که آدم شق القمری باشد، که پادکست های خوبی به من معرفی کند یا پز کتاب های خوانده شده اش را به من بدهد. اما من با خود گفتم اتفاقا من تمام این هارا میخواهم. کسی را میخواهم که نه تنها شق القمر کند، دریا را هم برای رسیدن به آنچه باید بشکافد . کسی را میخواهم که هم پادکست های خوبی به من معرفی کند، هم قفسه های کتابخوانهی اتاق و ذهنش پر باشد از داستان ها و دانسته های عملی شونده. کسی را میخواهم که آنقدر باهوش باشد که بداند کِی بگوید، کِی خاموش باشد، کِی حرفی را طوری بزند که از خنده روده بر شوی و کِی حرف نزده به عمقِ قلبت نفوذ کند. کسی که وقتی غمگینم برایم چای تازه دم بیاورد و آخرین شعرِ شاملو را زمزمه کند و وقتی از کل دنیا خسته است سرش را روی شانه ام بگذارد و فارغ از تمام کلیشه های باید و شاید باشد. کسی که بلد باشد شکستگی هایش را بند بزند و بار خواسته ها و داشته هایش را به دوش بکشد... اتفاقا من چیزهای زیادی میخواهم . اتفاقا من خیلی وقت است دیگر قانع به شادی هایِ کوچک بی اعتبار و دلبستگی های لحظه ای و خزعبلاتی چونان "تنها عشق کافیست" نیستم!