لکه دار صبح
چشم بودم بر رحیل صبح روشن
با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدنهای رنگ این ستاره
بود هر وقتم نظاره.
کاروان فکرهای دور دور این جهان بودم
راههای هولناک شب بریده
تا پس دیوار شهر صبح اکنون در رسیده.
بر سر خاکسترم ره بود
وین سخن را دم به دم گویا:
"می رسد صبح طلایی
می رمند این تیره رویان
پس به پایان جدایی
چشم می بندم به روشنهای دیگر سان"
آمد از ره این زمان آن صبح،
لیک افسوس!
گرچه از خنده شکفته زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته
می نماید لکه داری، روی خاکستر سواری
می دمد بر صورت خاکی
همردیف نابکاری.
لکه دار صبح با روی سفیدش روبه روی من
می نشیند خنده بر لب
می پراند تیرهای طعنه خود را به سوی من
آه! این صبح سراسیمه
از ره دهشت فزای این بیابانها رسیده
تا بدین جانب عبث با سر دویده
از سفیداب رخ زردش زدوده
رنگ گلگون تر
پس به زرد چرک آلوده
می نماید پیش چشم من
نه چنانکه در دگر جا
#نیما_یوشیج@smsu43