جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش بـه آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
کـه اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى کزان یک مگس رنجهاى
کـه امروز سالار و سرپنجهاى…
چه پوشیده چشمى ببینى کـه راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردى کـه با دیدهاى
وگرنه تو هم چشم پوشیدهاى
#سعدی_شیرینسخن@smsu43