نقل است، شب اول که حلاج را حبس کردند، زندانبانان بيامدند و او را در زندان نديدند!
جملۀ زندان بگشتند، کسی را نديدند.
شب دوم، نه او را ديدند و نه زندان را....
هر چند زندان را طلب کردند نديدند!
شب سوم او را در زندان ديدند
گفتند شب اول کجا بودی؟
و شب دوم زندان، و تو کجا بودی؟
اکنون هر دو پديد آمديد، اين چه واقعه است؟
گفت: شب اول من به نزد حضرت حق بودم، اینجا نبودم.
شب دوم حضرت حق اينجا بود، از آن جهت هم من و هم زندان هر دو غايب بوديم.
شب سوم بازم فرستادند مرا برای حکم شریعت، بيایید و کار خود کنيد و حکم شریعتتان را بر من جاری کنید.
گفتند این چه بازی است؟
گفت: بازیِ عشق
پرسیدند عشق چیست؟
گفت امروز ببیند و فردا و پس فردا
آن روز به حکم شریعت او را بردار کشیدند
فردای ان روز جسدش را سوزاندند
و پس فردا خاکسترش بر باد دادند.
#تذکره_الاولیا_عطار@smsu43