.. میان این همه آدمهای جورواجور آن قدر احساس تنهایی می کنم که گاهی گلویم می خواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام می کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبشهای زنده، افسوس که همه عمرم و همه توانایی هایم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها در بیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم، همچنان که تا به حال کرده ام. وقتی تفاوت را می بینم و این جریان زنده هوشیار را که با چه نیرویی پیش می رود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار می کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم می خواهد بمیرم، بمیرم...