زندگی به سبک شهدا

#قسمت_بیست_و_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_بیست_و_سوم به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو  مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟…
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_چهارم


یه ذره استراحت کردم ..
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا

یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم .

بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم ..

این بار با ماشین خودمون رفتم.

درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم ..
به سمت مزار بابا حرکت کردم .
درب گلابو باز کردم ..

سلام بابایی...
دلم برات تنگ شده..
بابا ببین دخترت بزرگ شده..
براش خواستگار میاد..
بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم..
پسر خوبیه..
اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..!
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم!

بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!!

بــــــــــــــابــــــــــــا...

تا ساعت ۶پیش بابا بودم ..
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم..
ساعت۷:۳۰بود رسیدم خونه..

-سلام مامان جونم
سلام دخترم
بهشون چی بگم؟

خندم گرفت از سوال مامانم..
_آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!

_باشه دختر خوشگلم حالا بگو !

-بگو بیان

مبارک باشه..
برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد..

#ادامه_دارد..⬇️⬇️


https://t.center/shohada72_313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_چهارم

💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»

پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.»

💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»

در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشی‌ها رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.»

💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»

اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»

💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله #محاصره می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.

دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ #دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد.

💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»

نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که #آمریکا واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.»

💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط #سید_علی_خامنه‌ای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.

محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!»

💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.

در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»

💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»

من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»

💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»

با دست‌هایی که از تصور #تعرض داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.

💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...»

دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت.

💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.

عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...


ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد