زندگی به سبک شهدا

#آخونده
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت5⃣2⃣ جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه‌های زنی می آمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آن‌طرف تر مَردش…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت62⃣

حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه‌ی دامادش. خودش درون قبر رفت ولَحَد گذاشت‌و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ‌تر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال بعدمن‌،خواستی شهید شو!
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."

ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: دنبال کی میگردی؟
_دنبال #حاج_علی!
مسیح: همین #شیخ روبه‌روته دیگه! نشناختیش؟
ِبه مقابلش نگاه کرد. #حاج_علی در لباس
#روحانیت؟
_یعنی #آخونده؟!
یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر " #سید_مهدی" بود.

زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه
مالید:
_خاک مرده سرده،داغ رو سرد میکنه
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟

رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
_من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
_نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیشمه‌خوبم.

نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و
کودک.
حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
_من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی

آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا...!
بذارید من با شوهرم باشم..!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد.!
_آخه چرا.؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه.
میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک،
#نکیر_و_منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره #تلقین رو بخونه،
مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحله‌ی سخت، رد میشه!
تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه #قرآن بخونه!

صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد!
معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب واردمیشود از این‌همه غم!

حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلاً برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه.
مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه.!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریه‌هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته‌ی آیه خانم! از اونا رو میگم!

رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید..!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه‌اش بده؛ حتی برای سینا هم
نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره..!

🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313