"رمان
📚#از_روزی_که_رفتی🍃🍃 ✍ #قسمت5⃣
3⃣رها: خودم میومدم، لازم نبود این همه راه رو بیای.!
صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های
#تیپ_شصت_و_پنجن..! انگار همکار سید
#مهدی بودن، هم دوره وهمرزم بودن.
_همکارای
#سیدمهدی برای همه مراسمها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با
#حاج_علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و
#سکوت کرد. رها در جایش جابه جا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن..؟
صدرا: به خاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛
شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن.
همه جا
#متهمم، کلی به خاطراین
#قهر کردنش پول خرج کردم.
#پوزخندی به یاد
#رویا زد:
_شما زنها
#عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه،اصلا مهم نیست آدمه یا نه...!
حالا برعکسش باشه،یه
#مردِمهربونِ خوش اخلاقه
#عاشق باشه و پول نداشته باشه براش تره هم خرد نمیکنن..!
#رها: اینجوری نیست،شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره،بعضیا
#اعم از زن و مرد
#مادیات براشون مهمه
پول چیز بدی نیست و
#بودنش تو زندگی لازمه، اما بعضیا
#پول رو اساس زندگی
میدونن..! این
#اشتباه میتونه زندگی ها رو
#نابود کنه.
عدهای هم هستن که کنار
#همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم باهمه سختی هاش
#میسازن..!
مهم اینه که ما ازکدوم دسته ایم و
#همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم.
#صدرا:یه عده ی دیگه هستن که
#جزء دستهی
#دوم هستن اماوسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن
#جزء دسته ی اول..!
#رها: شاید اینجوری باشه اما
#زنهای زیادی تو
#کشور ما هستن که با
#بی_پولی و
#بدیها و تمام مشکلات
#همسرشون،
باز هم خانواده روحفظ کردن؛حتی
#عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن...!
صدرا: تو
#جزء کدوم دسته ای...؟
رها: من در اون شرایط زندگی نمیکنم...!
صدرا: تو الان
#همسر منی،
#جزء کدوم دسته ای..؟
رها
#دهانش تلخ شد:
_من
#خدمتکارم،اومدم تو خونه ی شما که
#زجر بکشم...که دل شما
#خنک بشه...!
#همسری این نیست،
#فراتر از این حرفاست؛ از
#رویا خانم بپرسید
#جزء کدوم دستهست.
تلخی
#کلام رها،
#دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دخترگاهی چه
#تلخ میشود..!
#صدرا: یه کم بخواب، تابرسیم استراحت کن که برسی خونه
#وحشت میکنی؛؛؛؛
مامان خیلی
#ناخوشه، منم که بلدنیستم کار خونه رو انجام بدم...!
خونه جای قدم برداشتن نداره...!
خودت
#تلخ شدی
#بانو...! خودت دهانم را
#تلخ کردی بانو....! من که از هر دری وارد میشوم تو
#زهر به جانم میپاشی....!
رها که چشم بازکرد، نزدیک
#خانه ی زند بودند. در
خانه انگار
#جنگ به پا شده بود.
#رها: اینجا چه خبر بوده...؟
#صدرا:
#رویا و
#شیدا و
#امیر و
#احسان اینجا بودن،
#احسان که دید تو نیستی
شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛
بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری
#زنت ازخونه بره بیرون...!
این حرف روکه زد
#رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو
#پرتاب کردن سمت من؛؛؛؛
البته نگران نشو، من جا خالی دادم....!
رها سری به
#افسوس برایش تکان داد و بدون تامل
#مشغول کار شد.
فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود..!
کارهایش که تمام شد،
نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد.
خانم زند که پشت میز نشست رها را
#خطاب قرار داد:
_چرا اینقدر دیر برگشتی...؟ اینجا خونه ی
#بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای....!
صدرا وارد
#آشپزخانه شد:
_من که بهتون گفتم، اونجا
#شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه.
خانم زند: اینجا هم شرایط خوب نبود...!
#صدرا: مادر جان، تمومش کن....! اون بااجازهی من رفته، اگه کسی رو
میخواید که
#سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما
#شام بخور...!
خانم زند
#اعتراضی کرد:
_صدرا..! چی میگی...؟ من با
#قاتل_پسرم سر یه سفره...؟!
#صدرا توضیح داد:
_برادر رها باعث
#مرگ_سینا شده، رها
#قربانی تصمیم
#اشتباهه_عموئه،
از#معصومه چه خبر...؟ نمیخواد برگرده خونه...؟
#رها هنوز ایستاده بود.
#خانم_زند: نزدیک وضع
#حملشه، پیش مادرش باشه بهتره...!
#صدرا: آره خب...! حالا کی برمیگرده...؟ تصمیمش چیه...؟
#همینجا زندگی میکنه...؟
رها... تو چرا هنوز ننشستی...؟
#خانم_زند: اون سر میز نمیشینه......!
هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه،
میگه اینجا پر از
#خاطراته و نمیتونه
#تحمل کنه، حالش بد میشه....!
🌷نویسنده:
#سنیه_منصوری#ادامه_دارد.....
👇👇#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است📡 @shohada72_313