بوف کور را خاندهای؟
خیلی وقت است دارمش. یکبار اولش را خاندم.
«*در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.»
دیگر ادامهاش ندادم. آنروز برایم بیمعنی بود خاندن چنین جملات نامعمولی.
اما امروز میخاهم بدانم آن دختر کیست؟ آیا خیال است؟
چرا به سراغ راوی آمد؟
همینطور جلو رفتم. محو هر جمله میشوم. بارها میخانمشان. بعد از هر خانش به دوردست خیره میشوم. مرا یاد خیلی چیزها میاندازد. دلم میخاهد آنها را مانند جملههای هدایت بنویسم.
«**از حرارت تنش گرمای عشق را به پوستم چشاندم تا بتوانم با کالبد او یکی شوم.»
هنوز خیلی از کتاب مانده. کلی واژهی جدید در آن یافتم. حتا آنهایی که میشناختم اما از یاد برده بودم.
مطمئنم کتابیست که چندین بار آن را خاهم خاند. موقع خانشش کسی پرسید چرا آنوقتها میگفتند جوانها این را نخانند. الان میفهمم. چون مسحورت میکند. به دام میاندازدت. و تو را با کلماتش به دنیای درونت میکشاند.
*بوفکور
**شیما با اقتباس از بوفکور
#شیمانهضت