برای فردایی نویساتر
ابرهای نازک پنبهای در آسمان لاجوردی پراکندهاند. بادی ملایم آنها را سمت جنوب میبرد. خورشید با تمام قدرتش به زمین گرما میدهد. دریا در سمت شمال آرام است. غبار محلی افقش را پوشانده. در میان تمام این زیباییها خودم را میبینم که امیدی به ادامهی نوشتنم نیست. اطرافم پر از آدم است. آدمهایی که نوشتن را بیدلیل ازشان مخفی میکنم. شاید هنوز به خودم و آیندهام ایمان ندارم. نه زیاد میخانم، نه زیاد مینویسم و نه برای پر کردن چاه خشکیدهی خلاقیتم ملاقاتی با هنرمند درونم ترتیب میدهم. روزها را همینطور مانند دیگر آدمها بیهدف میگذرانم. گاهی با حسرت به آنها نگاه میکنم. چطور میتوانم این بیهدفی را پیشهی خود کنم. اما در «شیما» این گونه زندگی کردن را نمیبینم. بیکاری در او جایی ندارد.
تازگی پیشنهاد مشارکت در کسب و کار جدیدی داشتم. نمیدانم از پسش بر خاهم آمد یا نه. قبلن کار تولید و فروش را تجربه کردم. تولیدش را خوب بلد بودم ولی فروشش را نه. آن زمان توانایی مواجه شدن با آدمها را نداشتم. آیا نسبت به آن موقع تغییر کردهام؟
میدانم تا وقتی امتحان نکنم این را نمیفهمم ولی توان تجربهی یک شکست دیگر را در خودم نمیبینم.
میخاهم بیشتر در مورد پیشنهاد فکر کنم. شاید چون مشارکتیست بهتر بتوانم از پسش بر بیایم.
امروز زیر مطلب استاد کامنتی دیدم. انگار پیغامی مستقیم برای من بود. از اینجور «رویدادهایهمزمان» برایم زیاد پیش میآید. بخصوص زمانهایی که ناراحت و ناامید هستم یا حتا وقت هایی که انرژیهای منفی احاطهام کردند. آن کلمات دور هم جمع شده بودند تا تکانهای برای من باشند. تا ناامید نشوم. تا به راه رفتنم هر چقدر لاکپشتوار ادامه دهم. تا برای آیندهای نویساتر پای تغییرات کوچکی که در خود ایجاد کردم بایستم.
#شیمانهضت