پیاله های وارونه بی قطره ای شراب در سر فصل نوشیدن و مست نشدن دستهایم با من غریبه اند از وقتی که دستانت به مهر، شعله های طلایی را به ثمر بنشیند و من من من همچنان رویِ یک پا نشسته ام و رفتن تو را به نظاره تا فصل بر گشتن..
هزار کافه با هم نرفتیم اما فنجانهای زیادی مدعی هستند لب ما را بوسیده اند تو و آن چشمهایِ خمار من و لبهای سرشار از تکرار اینجا جهان عجیب مُصِر است که ثبت کند ناممان را بر جریده ی عشاق...