این برگه جویای دگرگونی در نگاه به خود است از مسیرهای نامعمول ادبیات، فلسفه و هنر. محملی برای ارائه ی ایده های نو و خلاقیت های تازه.
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
#ایران_درودی که از «شاعر کهربایی چشم» #خسرو_گلسرخی میگفت، احتمالن متوجّه بود که توجّه به وجه تمثالیی شهید کرده؛ با تخفیف، وجه نمادین، اونجا که مفاهیم و عواطف و امیال و آرمانا گره میخورن و متمرکز میشن؛ کاری که از کلمه برنمیاد و راست، راستِ کار تصویره: مژههای بلند و قامت میونهپایین. اگه تصویر اساطیریی «مبارز» رو بلندبالا و چارشونه با آروارهی پولادین و نگاه راسخ فرض بگیریم، چشمای خسرو گردابی و توکش و درخود بود بیشتر برای نگاه شدن تا سوراخ کردن نگاهت و جای گره کردن مشت، دست باز میکرد و توضیح میداد و سر تکون وقت شعرخونی؛ جوری تزلزل رقصان ... خب، حالا اگه تو اون دوران تو پوستری، گراوری، فیلمی، چیزی که بشه دید، بنا بود تصویری از یه «مرفه بیدرد» و «بورژوازی منحط» بدیم، سخت میشد الگویی سرراستتر از #بکتاش_آبتین پیدا کرد؛ تپل و شیکپوش و همیشه بشاش و اهل دل و حال، تصویری که روش اصرار و تأکید داشت؛ کسی که نیامده بود زود بمیره، بره. و همین مقاومت عمیق و ارادهی محکم و آرمانگراییش رو بیشتر مسأله و بولد و بلند میکرد. اینکه: بکتاش دلزده از زندگی نبود. خسرو هم نبود. #سعید_سلطانپور رو هم از تو مجلس عروسیش بردن. ولی تصویر بکتاش به وضوح فاصله میگیره از عکسای سیاه و سفید و معمولن مات سایر شهداء؛ پیرهن هاوایی و کت قرمز و دمبهدقه پشتوروی دوربین. تو نوجوونی و اون سالای دور و فضا و فعّالیّت چپ، یادمه به کریم، یکی از رفقا، خیلی دید خوبی نبود، چون شلوار جین میپوشید و به موهاش میرسید. گرفتی «اهل زندگی» بودن که میگم یعنی چی؟ و این که، با این که بکتاش تمامتن زندگی میکرد، دلیلی نمیدید پا پس بکشه و جایی کوتاه بیاد. این طوری شهادتش نه یه محتومیّت یا روال، که یه «انتخاب» شد. گلولهبرفی نبود که قل بخوره بره بهمن بشه. طوری بود که انگار هر لحظه اراده کنه، میتونه قدم بچرخونه و برگرده به راه عافیت و عمر اضافه کردن؛ هر لحظه. این رنگارنگیی بکتاش، این خلاصه نشدنش تو تمثال مبارزی که لوکوموتیووار به سمت جانفشانی میرونه، چیزیه که حالاحالاها، سالها و دههها کار میکنه رو ناخودآگاه جمعیی ما و یادمون میندازه «بودن به از نبود شدن» ... اینا گفتم ولی تمام کارتونا و طرّاحیایی که از بکتاش دیدم، مثل همین که میبینی، بهشدّت میل به خلاصگی و آبستره و بیرنگی دارن. یعنی هنوز کار داره تا کار کنه شهادتش. از اهمیّت تصویر گفتن، از شاهد شدن گفتن، اشاره به اینه که، از هیچ دستی، هیچ دستی، به اندازهی یه لنگه دستکشِ افتاده به خیابون، دستت نمیاد چیه دست! بیا فکر به بارها مصرف شدن کنیم!
پیش از تو صورتگران بسیار از آمیزهی برگها آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایهیی رمهیی که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه نهان است؛ یا به سیری و سادگی در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود گوزنی را گرسنه که ماغ میکشد. تو خطوطِ شباهت را تصویر کن: آه و آهن و آهکِ زنده دود و دروغ و درد را. که خاموشی تقوای ما نیست.
سکوتِ آب میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛ سکوتِ گندم میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛ همچنان که سکوتِ آفتاب ظلمات است اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست: غریو را تصویر کن!
عصرِ مرا در منحنی تازیانه به نیشخطِ رنج؛ همسایهی مرا بیگانه با امید و خدا؛ و حرمتِ ما را که به دینار و درم بر کشیدهاند و فروخته.
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و آن نگفتیم که به کار آید چرا که تنها یک سخن یک سخن در میانه نبود: آزادی!
ما نگفتیم تو تصویرش کن!
*تابلو؛ اثری از ایران درودی که شاملو آن را «رگهای زمین، رگهای ما» نام گذاشت.